مق ویر هر

۰ ۳ ی

ی 4 رن كِ

0 شرا 1 ك

اماراعصنانی

په پینگاه پیر؛ مراد مقندا و لستادم عارف ربانی ادیب, دانشمند؛ سغئور نامی جناب آفای محیذبافر صدرا «پوربا»

تقد اس

امارای‌سنای

دیوان عبرت نائینی (محمدعلی مصاحبتی تالینی) با تصحیح ومقدمه: مُجنبی بُرزآبادی فراهانی, چاپ اول ۱۳۷۶ تبراژ ۲۳۰۰ نسخه حروفجیتی موسسه همراه چاپ احمدی, صحافی ایرائمپر تلفن ناشر ۳۹۳۲۷۲ ۰۳۰۴۶۹۵ فاکس ۶۴۵۰۶۵۹

شابک ۹۴۶۲۹۰۸۲-۶ ۰8 42 ۰ 0200 ۰ 99 15800

پنام خدا مقدمه

هویت عبرت و زندکی خصوسی او:

.نام وی محمدعلی است نام پدرش مپرزا عبدالخالي پسر میرزا حبیب‌الله پسر میرز علی اکبر پسر میرزا پوسف پسر حاج میرزا حسن پستر حاج میرزا محمد جففر پسر آمیر نظام‌الدین پسر محمد پسر میرحسینا متخلص به مصاحب است.

نسب شریفش به مرحوم مصاحم؛ نائینی که شاعری خوش سخن و ظریف طبع بوده و در آتشکده آذر و سایر کتب تذکره سذکور استء

پدرش میرزا عبدالخالق بسال یکهزار و دوبست و چهل در دیه محمدیه از قواء نائین تولد یافت مادرش دختر ما میزا محمد شهشهانی است,

تولد عبرث - میرزا محمدعلي در ماه رمضان سال یکمهزار و دویست و هشتاد و سه قمری در شهر اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت.

اینک جهت شناخت بیشتر عبرت به تذکره‌ها مراجعه می‌کنيم.

گلزار جاویدان

نام شریفش میرزا محمدعلی است و نسبش به مصاحب نائينی شاعر ظریف شیرین‌سخن میرسد پدرش مرحوم میرزا عبدالخالق بوده که در سنه ۱۲۴۰ هجری در نائین ولادت بافت و مرحوم عبرت در سال ۱۲۸۴ هچری قمری در اصفهان پا به عرصه وجود نها و پس از مضی اوان صغر و فراگرفتن معلومات زمان بوجه انم و اکمل در تاریخ ۲ قمری بمرکز آمد و رحل اقامت افکند. در تهران درگذشت.

۴ دیوان عرت این

مدينة الادب که تذگرهایست بسبار مفصل از شعرای فرن اخیر از مولفات لوست؛!

رحال بامدا۵

میرزا محمدعلی مصاحبی نائینی متخلص به عبرت از جمله شعراء و خوش نویسان پسر میرزا عبدالخالق بوده. و در سال ۱۲۸۴ هجری قمری منولد شده‌است نامبرده علاوه بر دیوان اشعارش: بهترین تألیف او کتاب مدینةالادب میباشد که بخط خوش خویش آن را در شرح حال شعرای معاصر نوژنه است عبرت در سال ۱۳۲۱ خورشیدی در سن ۷۶ سالگی در تهران درگذشت.

زادگاه عبرت - همانطور که قبلاً آمد عبرت در اصفهان چشم به جهان گشود و زادگاه پدرش محمدیه از قراء نائین است به همین مناسبت نام وي عبرت نائینی آمده است.

۲-وی زندگی خصوصی خود را با ب‌يازي و فقرادامه داده است.

عبرت سالها در نهران زندگی میکرده اشت.

۴-عبرت یکبار ازدواج کرده استژ

۴ عبرت دو فرزند داشت یک پسرو یک دختر

نام پسرش حسن بود که پس از مرگ عبرت در جوانی روزگارش سر آمد و جوانمرگ شد. حسن فرزند عبرت تخلص حیرت داشته است اما آثاری از وی مشاهده نگردید فقط در حواشی برخی کتب از جمله در حاشیه و کنار تسخه مجموعة دیوان بادداشت مفصلی از پدرش درباره اين کتاب و انديشة تألیف آن نقل میکند عبرت آن طور که از اشمارش و تاریخ آنها برمي‌آید مسافرت‌هالی داشته اسث مانند مراغه -تویسرکان مشهد و غیره.

مزار شریف عبرت -در سمت غربی امام‌زاده عبدالله تهران نزدیک مزار استاد سخن وحید دستگردی است.

هنر اصلي عبرت شاعری است.

وی عقایدی در عرفان دارد که در اشعارش نمودار است.

استاد محمدعلی‌ناصح‌اورایکی‌از دو استاد شعر فارسی میداند که سرآمد شعرای زمانند. استاد محمدعلی ناصح شرح حال کاملی در سال ۱۳۱۵ بر مقدمه دیوان عبرت نگاشته

اج زار جار بدان بحمودهاایثص ٩۱۴‏ ۲شرح رجال ایران‌هد ی بامدادج سس ۲۳۱

ندید ۵

اسث که ضمن کمال استادی که از آن بزرگ انتظار میرود کمال و انسانیت و شیوایی شعر و هر استاد عبرت را نیز شمه جا ستوده است.

غزلیات عبرت بسیار دلچسب است.

عبرت در قصیده مهارتي خاص دارد. ناگفته نماندکه در بمضي فصاید راه آفراط پیموده و به ایجاز کلام نوجه کمتری نشان داده است و از کلمات تکراری استفاده نمودهعبرت به نوج شعرپارسي نظر و مهار داشته است,

مانند قصیده . سبط - مشنوی - ترکیب‌بند - ترجیع‌بند - غزل -رباعی -هزل - طنزٌ - مطایبه -ماده تاریخ. اما شیرینی و شور وحال غزلیات او منحصر به خوه او است که در اين دیوان تعداد هر یک از نمونه‌های شعری عبرت چنین آمده است.

قصیده ۴٩‏ - مسمط ۲۳ ترجیع‌بند ۱ ترکیب‌بند ۱ -مثنوی ۵-غزل ۵۸۹و ماده تاریخ ۲ قطعه و رباعی.

از آوردن مطایبات و هزل و طنز خودداري شد.

عبرث در محیطی می‌زیست که پذیهاپو مرا ُردم غالب شده بود ناگزبر تن به عزلی سخت داده بود تا از بد حوادث در امان باشِدو بة هنر خود بپردازد به همین دلیل عبرت شعر سیسی مارا این مب عماشعر سیاسی بوده است و کر شعرا در این زمینه طبع‌آزمایی کرده‌اند در صورتیکه با این شعرها که می‌بینید خودرا در برابر مردی وارسته و بلندنظر مشاهده می‌کنيد که بچز نعت رسول اکرم(ص) و مدح خاندان عصمت و طهارت علیهم‌السلام به ویژه حضرت علی‌بن ابپطالب علیه‌السلام آن بزرگوار مدح كسي را نگفته است. با سردار معظم خراساني (عبدالحسین) ارتباط داشته و چندین کتاب به خواسته او با خطی بسیار زیبا به رشته تحریر درآورده است که شرح تعدادی از آنها بیاید در بیتی که نظر به مجلس شوری دارد و در قصبده بلندی آمده است این است:

خیز در مجلس شوری پبرم رخت که نیست... بجزایسن درگهم از فتنة ایام مناص

علاقه عبرت به حضرت علی علیه‌السلام بقدری است که طبق آداب دراویش لقب

«عارف علی؛ گرفته است.

تحصیلات عبر مرحوم حسین مظلوم (کیفر) از قول استاه ناصح چنین آورده است.

۶ دیواب عبر نان

چون عبرت بحد رشد و تمیز رسید؛فارسی را نزد عمة فاضلة خویش خوانده آنگاه در محضر شیخ مهدی آعمی به قوائین نحو و صرف بنحو کامل بصیر گشت و قواعد خط نسخ را در خدمت میرزا محمدعلی معروف به نائینی فرا گرفت سپس از حضرت فاضل علامه ملا محمدگاشانی معانی و بیان و بدیع و منطق و مبادی فلسفه آموخت.

هنرهای عبرت عبرت بجز شعر و شاعری هنر دیگری داشت و آن خط بسیار زیبای او بود که در کتب مختلف به یادگار مانده است از جمله دیوان قطران تبریزی (قطران بن منصور اجلی) دیوان ادیب صابر (صابرین أسماعیل ترمذی) . دیوان آزرقی (ابویکر بن اسماعیل وراق هروی)

ذیوان ادیپ صابر (صایرین اسماعیل ترملی) این نسخه را بسال ۱۳۲۶ عبرت مصاحبی نائینی بخط نسخ خوب نوشته در پشت صفحه نخستین عبدالحسین سردار مظم خراسائیبخط خود در سال ۱۳۳۷ شرحی در معرفی این نسخه نگاشته است شماره کتابخانه بلس ٩۳۸‏ ۹ . دیوان ازرقی (ابوبکر بن اسماعپل وراق هروی را عبرت پیوسته به دیوان سوزنی نوشته است به خواست سردار معظم خراسانی در سال ۱۳۳۶ شامل قصائد؛ و مقطعات و رباعیات ازرفی است و در حدود ۲۴۰۶ بیت میباشد هر یک از بخش‌ها مرتب بترنیب حروف تهجی برحسب قوافی می‌باشد. ۵ - دیوان رشید وطواط (محمدین محمدبن عبدالجلیل عمری بلخی ملقب به رشیدالدین) این نسخه را مرجوم عبرت بفرمن سردارمعظم خراسانی بسا ۱۳۴۷ نوشته ۸ -سوزنی سمرقندی این نسخه به خط خوب محمدعلی غبرت بسال ۱۲۴۲ از روی سه نسخه نوشته به سفارش سردار معظم خراسانی ٩‏ .این نسخه به خط خوب عبرت در سال ۱۳۴۶ و ٩۰۰۰‏ پیت است. ۶ -دیوان قطران تبریزی (قطران‌بن منصور اجلی). این نسخه را مبرت بسال ۱۳۳۴ بخواست سردار معظم خراسانی به خع نسخ نگاشته است حدود ۸۸۰۰ پیت. ۵ .این نسخه به خط عبرت است بسال ۱۳۴۰ بخواست سردار معظم خراسانی. مدینقالادب تذکره که عبرت ۷۴ شاعر و در حاشپه ۱۲۲ دانشمند و ۴۹۸ شاعر و در جلد دوم ۲۳ شاعر و در حاشیه ۵۲٩‏ دانشمند و شاعر یاد میکند.

مقدبه ۷

در مقدمه مجلد اول مدینةالادب مرحوم عبرت نوشته است:

.. اما بعد چنین گوید گردآورنده این اوراق محمدعلی مصاحبی نائینی متخلص به عبرت و ملقب به «عارف علی» که مدت زمانی میرفت که نديشه‌ام در خاطر بود که شعرای معاصر را با ترجمه حال و آثار در دفتری گردآوردم.

گاهي تطویل کلام عبرث ملال‌آور می‌شود او میگوید.

طول سخن اگرچه سلال آورد ولی عبرت به مدحتت کشد از اختصار پای

او خود میداند تکرارقافیه از ارزش شعر میکاهد با این حال میگوید

تکرار پافت قافبه در این فصیده زانگ «رکوی تو بگزر شد رهسپار پای

در اکثر قصاید عبرت مضامین تکراری است مالئد

باشد چو فنچه جیب ول نو پر ززر ‏ باشد نهی هدوي تورا چون چنار دست و لیز؛

خصمت بود هميشه تبي دست جون چنار. :"بر ودرگ لش فسرو رود از احتصار پای

از شعرای بزرگ بسیار سود پرده است: از سنائی این دوییتم خوش همي آمد که گنت فرنصبحث آن حکیم نکه دان سمتحن «گره شم اسب سلطان شریعث شمه کشن.: ,تیا شود نورالهي در دو چشمت مفترن لبک سلان شرپمت احمد است و بعد او ...شیر سن شاه ولایت خواج دین برالهسن»

برخی از اشعار عبرت به صورت ضرب‌المثل درآمده است:

ای آنکه گییته شاهانت تخجبر آن دو آهو آهوی شیرگیرت گپرد به وعل آهر

کو آن کسی که گوبد بالای چشمت ابسرو ‏ داری ز مشگ چین بو وز ماه چهارده رو

از شعرای متقدم استفاده‌ها برده‌است و پیروی نگو گرده‌است.

خکیم نار خسرو: درخت توگربار دالش بگیرد بزبر آیری چرخ نپلوفری را عبرت بکي بنگر ایسن چرغ نبلوفری را که چون اوسنادست صورنگری را حکیم خیام اجرام که ساکنان این ایرانند اسیاب نحیر خردمندانند

هن تا سر رش خرد گم نکنی آان که سدرند مسوگردانشد

۸

غبرت گوید: در اسور زندگی ببا ما مسر سیم حکیم نتلامی در ازل بود آنچه بایا بود

عبرت گوید:

قضای آسمانی بود ما را شبوه رندی پیروی از حافظ

سالها دل طلب وصل نو از ما میکرد حافظ: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد

من ا زآن حسن روزافزون که بوسف داشت دانستم

عبرت (سس اول عبرت از آن حسن عالمگیر داشتم حافظ فرماید

مي دو سبالا و سجبوب چهارده‌نتاله عبرت کوید

دو هفت ساله بهم زان بی دو ساله که داد

بودز سعدی شیراز این فزل عبرت

برالفت بسرید و یچم ازو حافظ فرماید

خرم آل روز کزین کلبه ویرآن بسروم

عبرت گوید خسرم آن روز که جاأن زین محن‌آباد رود عبرث این آن غزل نفز فروهی است که گفت حاقظ فرماید

دوش دیسدم که ملانك در مسیشانه زدنل

گس( آدم بسسرشتند و بسه پسیمانه زدتسد

دبوان عبر نالینی

یا نبوده است از ازل آسودگی تقدیر ما جهد امروز ما نداره سود نشاید داد تفيري فشای آسمالی را

مگسی صحبت شهبازن سنا سیکرد

که این برق جهانسوزم در آخر خار سیسوزد) همین ببنْ است مرا صحبت صفیر و کبیر رهسائی از نسم هسانتاد سباله داد مرا

«کمان سخت که داه آن لعلیف بازو رام

هسمچو سسعای سر پسریدن ثیست

بگسد بسندو ازیسن دامگه آزاد رود لپ پسپمانه اگم سر لب جاانه نود

مقدمه ۹

عبرت ابن آن غزٍل دلکش بیضاست که گفت

دام پسسر پساي دل از طسره جسانانه زدنساد عبرث گوید: رهانند تن از رنج و سر از درد مار

مسبدم پسهر مسبوحی در مسبخانه زدند هبرت فدای تربت سعدی که گفته است

هسسر نسوبتم کسه در نسظر ای مساء بگسذری و یا آنجا که گفته است

به وهتمایی غبرت که هست پیر دلبل مرید تارف روسس و شسمس آیریزم

عتاید رت عبرت در تحصیلات و معارف دینی سمتاز و به قرآن احاطه کامل داشته است در مورد حضرت آمیرالمزمنین علی علیهالسلام راه بسیار پیموده است

نظر دریغ ز عبرت نمی‌نمود؛ ایکائل هی که از نظرش خاک راء زر میگشت بگاه گودر بحرکرم هی وزیا نگ از ظرهمتش گهر سیگشت از رمد ریایی و زاهد نمایی پرهبّرُ دزد کرد احسال پمردم زاهد شهر رگر هسم کرد از روي ریا کرد

او توکل پر خدادارد: هرگز دچسار مسحنت ببجارگی نشد... هرکس که تکیه بکرم چساره سا ز کرد چون اشتیار ماو تو در دست دپگریست این دست ویاوکوشش ي‌اخنبار چیست

ونیز گوید پاشما هست خدا در همه احوال و شما طالب نفس و هرائید و هوس‌رالی چند کعبه و دیر و خراپات و کلیا و کشت نکند فرق مگر در سر نادانی چنند و نیز گوید بارها در طلیش تا رم کسعیه شسد.یم آنکه ما مي‌طلبید يم در آن خخانه نبود او به معاد اعتقاد کامل دارد: با چنین شرک جلی وبا چینین کفر قوی وای اگر فردای محشر سر برآری ا زکفن

ار به عمل غرّه است ما به گنه معترف روز جزا نا گدام زین دو بیفشد پسند

خیوای عبرت ناینی

و بدنبال تملق گویی نیست و رزقی خود را مقسوم میداند

درویش را بخوان ملوک التنات نیست او بهشت را ارث پدری خود میدائد پسسسسهشت ارث نی آدست از آدم چسان شدا ندهث در بهشت ره سا را قبول نماز را در حضور قلب میداند جز اهل دل فبول نیفته نماز کس عبرت جهان را گذران مي‌داند از بدو نیک جهان غم مخور و شاد مباش او بدنیال عالم معتی است راه سوی عالم معنی بجوی خودپرستی رامذموم میداند مرد خدا پین نبود خود سنای

از هنر شطرنج به زیبایی استفاده کرده است

ناچار مات می‌شود آن کس کمه زخ نهاد زندگی در دنبا را ثیستی مبداند نه هستی اين لبستی هست نما را پبه حقیقت عبادت به شرط مزد را غلط میداند شدای را چو ندانست مستخق پرستش از دست دادن یاران تأسف میخورد یاران همنفس زیر ما یکان یکان بنای محبت را بنای جاودان میداند پجز بنای محبت که دایم آیاد است و نیز گفته أست یلو کعبه دل نا که دمسئرس دارم قناعت را گنج بزرگی میداند آبروگر بایدت: پاری فناعت کنن که من

کز شوان غیب مائده او صعین است

که هر چه ماند ز اسلافب حق اسبلاف است کسه بودز آدم بر سا رسیله زو سیراث

گر بیحضور قلب نیماید نماز کرد زآنکه مقدار جهان گذران ابنهمه نیست چیند بصورت شده‌ای پای بست نفس پرستی نکن حق پرست در عرصه‌ای که شاهسوارش پیاده است در دید؛ ما و توبفا هست و بفا نیست نمود شیغخ ریایی به شرط مزه عبادت رفنند و یک نگاه نکردند بر قفا شراب میکند ابا هسر بنایی را یفص کعیه کجا روی در حجازکنم

حفظ کردم با همین گنج اعتبار خوبش را

مال وقف را حرام میداند زاهد که هست نان حلالش ز مال ولف پر ساروا نداشته آب حسرام را به تقدیر و قضای آسمانی معتقد است در امور زندگی با ما مدیر نبستيم . یانبوده است اژازل آسودگي تقدیرما و نیز فرماید تضای آسمانی بود ماراشیوه رندی تشاید داد تغیبری قضایی آسمانی را و نیز دارد

اين تن خاکی حجاب جان و جانانست وس جول رود بر باه هم جانیم‌و هم جانانه‌ايم

و دارد زین به ذکر خدا دل بفگر نقص و هوی خلاف رأی خرد راه جهل می‌پوئيم و گفته است سزای دوزخ و آنگه بهشت می‌طلیيم: /,مطیع دشمن وره سوی دوست مبجولبم و سعدی وار گوید گرد حرص و طمع به عمر مگیرة این در بر جان و تن و بال و وباست و نیز کار اسروز بفردا سفکن نا بنوانی .. که من اذکندم و بنشاند بدین روز سیاهم و نیز زدست تفس شرير ارنجات میخواهی .... براه خیر بپوي ود آنمکن تأخبر در مورد اصفهان راه اغراق شاعرانه می‌پیماید صفاهان راکس نصف جهان گنت که کسوته بوده مبدان خبالشس اگر باشد جهانی» اصفهان است مبادا تا جسهان بساشد زوالش و نیز فرماید هزار سال هیادت نه آن جرا دارد که از طریق محبت دلي بدست آری تا آنجا که میگوید در شریعت رمز و داب طریقث را بدان در طریقت پاس احکام شریعت را یدار و نیز آورده است

آدم نفسی کرد فسراموش خبد! را آن غفلت او دستخوش آهرمتش کرد

۲" دیوال عبرت نایتی بعفوب شبی بی خر از گرسنه‌ای اند چل سال خداساکن بیت‌الحزنش کرد ابلیس ملک بود خطا اهرمنش کرد گمره شد و گمراهی اوراهزش کرد

و یز گفته است

گنه بگذار و در عمل مي‌کوش که خدا جز عمل زبنده نخواست و دارد گرنیستم زاهل هستربس بسودمرا ‏ ایسن یک هثر که دعوی بیجا نمی‌کنم این دانشم بس است که عرض کمال و فضل . در پسیشگاه مردم دانسانسی‌کنم

عبرت خودسنایی را مذموم میذاند:

نسصبحنی کلمت گوش دارو درری کن .از آنکه عیب کسان گفت و خودستابی کرد طواف خانه دل کن ک در مفام رصول كسي رسید که ابن خانه رازبارت کرد حافظ فرماید

خوشا شیراز و رضم بی‌مثالش شداوندا نگهدار از زوالش غبرت گوید

به از شیراز و وضع بی‌مثالش عبرت در اشعار خود فراوان دارد که: جوانمرد آنکه بی‌منّت به نردم و یا گفته است هزار مرتبه بدتر ز دشمن است آن دوست و نیز دارد کج لول شود خاطرم زخدمت خن آنجاگه سعفن فرمایة

عبادت پجز خدمت خلق یست

هوای اصفهان و اعتدالش تکویی کرد و حاجتها روا کرد که ترک دوست به هنگام بی‌توایی کرد که آفرید برای هسبین داوندم

به لسببح و سجاده و دلن لیست

که ما ميدانيم عبادت شقوق دیگر نیز داره و فقط؛ خدمت خلق نیست آنطور که استاد

خن میرزأیی قمی احامده می‌فرماید: عمپادث بود طاعت کسردگار

به یک دست تسبیح و تفدایس گوی

بسدرگاه ار دست حساجت بسرآر

بدست دگسر خاری از با برآر

بابله طیع آیاز جبرت:

مرحوم حسین مظلوم در مقدمه دیوان عبرت نوشته است:

شادروان عبرت در پایان زندگی دو دفتر از اشعار برگزیده خویش را (یکی با حروف سربی به سال ۱۳۱۳ و دیگری بخط نسخ خویش بسال ۱۳۱۵) بچاپ رسانده بود, چون هر دو دفتر با نبودن وسائل کافی آنزمان بورتی نازیبا می‌نمود و هم درین اواخر کمیاب گشته و بدشواری بدست می‌آمد لذا تجدید چاپ هر دو دفتر را یکجا بخط نستعلیق تصمیم گرفتم.

در شناسنامه دیوان چاپ شده عبرت ب شش حسین مظلوم آمده است: از این نسخه ۰ مجالد در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ به سرمایه کتابفروشی سنائی (تهران) چاپ و

منتشر گردید.

«سیب چاپ مجد ند کتابم

این نگارنده مدتها بدنبال دیوان عبرت بودمو نمی‌يافتم روزی پس از شرفیایی به حضور جتاب آقای حاج داود رمضّان شیزازی مدیر دانثتمند انتشارات سنائی سراغ‌دیوان عبرث را گرفتم معظم له فرمودند این کتاب ناقص است و برای تجدید چاپ آن لازم است دیوان عبرت کامل شود و به چاپ برسد و نیز اين تکلیف را به عهده این حقیر نهادند که آسان مینمود اول ولی افناد مشکلها. پس از مراجعه به کتابخانه‌ها کنایهائی بافتم در کتابخانه عظیم مجلس شورای اسلامي که در آنجا دٍ جلد دیوان عبرت وجود دارد.

هر دو دیوان به خط بسیار خوش عبرت است که در این کتاب از یکی از آن دو کتاب بهره فراوان برده شده است و در این‌جا لازم است از الطاف مسئولین محترم کتابخانه مجلس شورای اسلامی قدردانی و سپاسگزاری نمایم و از مراحم جتاب آقای آمیری مسنول بخش کتب خطی کتابخانه مجلس تشکر نمایم و نیز ضرورت دارد از الطاف و مراحم و مهربانیها و فشویق‌های بی‌حد دانشمند معظم و استاد گرانمابه جناب آفای حایری در کتابخانه مجلس که بحق از نعمات مهم و پشتوانه‌های عظیم فرهنگ و ادب آیران زمین هستند فدردانی و سپاسگزاری نمایم و برای معظم له آرزوی سلامتی نمایم.

۴ دیوان عبرت نی

دیوان عبرت مجلس شورای اسلامی دیوان منتخب محمدعلی مصاحبی نائینی متخلص به عبرت (درگذشته به سال ۱۳۲۱ ش) به خط عبرت -(در سال ۱۳۳۱ ش چاپ سنگی کتابفروشی مظفري بچاپ رسیده

است) ۱ قصاید در مدح ائمه اطهار. وقایع جنگ بین‌المللی اول و وضع ایران - مدع سردار اسعده واقعه رضا جوزاتی در اصفهان ‏ وقایم ۱۳۲۰ تهران ‏ خلع محمد علیشاه - تعزیت

خاتون آبادی. ۲ قطعات - مثنوی سفر روح - غزلیات و ترجیع‌بندها -رویهم ۶۳۰۰بیت آغاز: یکسی بسنگر اپسنچرخ نبلوفری را که چون اوسناد است صسررنگری را انجام:

کو بود وجسد شاهد ازلی جلوه گر از جمال پاک علی

خط نسخ خوش - عنوان‌ها قرمز رقم مصتف تاریخ ندارد اندازه ۱۸۰ * ۲۳۵ میلیمتر اکثر اشعار تاریخ دارد

جلد تیماج آلبالویی کاغذ فرنگی ۴۱۶ صفحه .هر صفحه ۱۷ سطر ء اندازه نوشته ٩۰‏ » ۵ میلیمتر شماره لسخه مجلس ۲۳۶۷ شماره دفتر مجلس ۳۷۶۰۴

و نیز یک جلد دیوان چاپ شده استاد عبرت که بوسیله انتشارات سنایی چاپ شده است و یک جلد کتاب مجمومه گلستان سخن "از پانزده شاعربکوشش جناب آقای حاج حسن محمدی دولابی توسط جناب آفاي شیرازی لطفاً به این حقیر داده شد که شامل قصاید و غزلیات و چند رباعی از شادروان عبرت است.

و نیز نسخه خعلی کوچکی از کتابهای مرحوم بیات یافتم که بجز دو مورد ساير اشعار این مجموعه نفیس و کوچک در نسخه‌های مجلس شورای اسلامی آمده است.

مشخصات نسخه مرحوم بیات چنین است ‏ خط نسخ ‏ فقط چند عنوان دارد -رقم مصنفی تاریخ ندارد. اندازه ۱۸۰ ۲۰۰ میلیمتر جلد چرمی قهوه‌ای سوخته ۷ صفحه اول آب خورده ‏ ۱۰۲ صفحه هر صفحه ۱۲ سطر کاغذ اصفهانی زرد رنگ ‏ پارگی زیاد دارد.

| دوع گسلستان خن میک و شش -سسن مد ی دولابسی لساشر: سوه انستشارانی امی رکپیر شعبه اصفهان یبا ۱۳۷۳

مقدمه دیوان به خط مرحوم عبرت

و مقطع گنجینة حکمت و عرفان و دیباچه تذگرة آفرینش و خاتم؛ تبصرة بینش

سلعلان اورنگ اصطفا محمد مصطفی سئوده احمد مخثار ثهر صلم خدا که مصر چامع فضل و مدیل ادبست

وبر وصی او ولی‌الموالی علما عالی و بر بازده فرزند او که هر یک در دیون آفرینش شاه بیت فضل و ادبند مرحوم غبرت با الایب نيشابوري ملاقات‌هایی داشته است که در مدینهالادب فرمایید در سال هزار و سیصد و چهل هجری که من بنده بخراسان بودم بکرات صحبتش دست داد.

ذیباچة بهازستان

سپاس بی‌قیاس نیاز بارگاه خدای بي‌یاز و درود تامعدود برحبیب ایزد معبود احمد محمود علیه صلوة له الملک. الودود و ثنای بیحد بر خلیفه احمد مختار و ولي ایزد دادار حیدر کرار و اولاد طیبین آن بزرگوار له سلامله الواخد القهار و بعد این بندهة فانی محمد علی بن عبدالخالق المصاحبی آلنائینی در عنفوان جوانی که شوری در سر و ذوقی در خاطر داشتم گاهی از عشق غزالائم میل دل بغزل سرائی کشیدی اسار معانی را با بیانات بدیع و لباس حرف و صورت درآوردمی و نقاب از صورت شاهد معنی برگشادی و زمانی از خلوص عقیدت و عشق و ارادت نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت سلام‌الله علیهم اجمعین طبعم به انشاد کشیدی ولی ازنامساعدی روزگار بگرد آوردن آن سخنان پراکنده موفق نميشده. تا اينکه در ماه رمضان سنه هزار و سیصد و سی و یک بخت مساعدت کرده اقبال رهنمونم گشته بفیض حضور حضرت مخدومی,

(دنباله مطالب قطع شده است) پس از فهرست غزلیات از هجدهمین صفحه شروع شده است

۴ دیوان عبرت نی

بسپرالله الرحمن الرحیم و به لقتي و غزلیات شروغ شده است جلد اول ذکرة بد پنةا لاب

تألیف محمد علي مصباحیبی الینی متخلص به عبرت و ملقب بدارفب علی

بسمرالله الرحفن الرحیم منت خدایرا که نوع بشر را از جنتن حیوان بنطق و بیان برتری داده از سلسله: موجودات برگزید و بخلفت تکریم تکریم مخلع و بتاج فضیلت متوج ساخت و از این نوع دوصنف را برتري بر «مایر اصناف بخشوده تخست انبیاء عظام و سپس شعرای والامقام را و درود بی‌پایان بر بیت‌القصیده دیوان عالم امکان مطلع سفینه اکران و اعیان و معظم . * تسه اصلی و متحصر به فرد موجود در مجلس ۲۱۶ صفحه به خط عبرت که به ترجیم بزد ختم میشود * با ترجیع بند در مدح مولا علی علیه‌السلام در سال ۱۳۳۰ گفثه اسث ۰ در ۵ بتد * ترجیم بلد در سنه ۱۳۱۲ در تویسرکان بخواهش يکي از شاهزادگان گفته است در ۲۲ بند با ترجیح: بنشینم ودل بفم سپارم باشد که شود ستاره بارم غزلیات از شماره ۱ شروع غزلیات از شماره ۱ شروع شده نا شماره ۵۱۴ غزل و بدنبال آنها ترجیع بندها در مکانی که اشعار را گفته است قید شده است با قید تاریخ

تیلب

مثلاًترجیع بند در سال هزار و سیصد و پالزده در مراغه گفته شده

سفر روح را گفته است درآن سالی که مخلص در ونک بوه ز عمر پنده شصت و هفت رفته ز سیم زاد اپسن ابسیات دلخش ز هسزل و جسد نسانه مساز کردم بصورت گرچه هزل وبا پسناه است امیدم آنکه مردان سخن سنج بدین الفاظ مسنحجن چو بیند

هزار و سیصد و پنجاه و یک بود پسی بر من گذشته ماه و هفنه طبایع را خوش آبد با کمه داخوش در اذست‌انه گسفنن بساز کسردم به معنی گر ببینی نصبح و پاهاسست که دلشان در سعنی را بمود گنج ازو مسع‌نای مسنحسن گسزینند

۷

اشعاری در مطاپبه گفته است که ابتدا با اسم سبتمار بعضی از دوستانش و سپس با خط ریز اسم هر یک را نوشته اسث مانند ناصح

قطعه‌ای در ماده تاریغ غزل رضا شاه

پهلوی آنکه از ره بسیداد ننگرد تا بظلم آن بدکیش در نسهادش نسمی‌نمود اشر بود او را بخشم وشونریزی هافبت دست اثظام نموه داد از سلعئت و استعفا

پسپلی گر ناصح بد اشمه بزن بر تار جانش یگ دو زشمه و بعد

نمبدانم سلندر در چه حالست پذگر من پود یبا بی‌خیالست و بعد

خبر دارم من از احوال ممیئو که می دیرد ببرای ک.بی‌مو و بسد

کل انشان را بگو از من که چولی کسجا میگردی ای نامرد ک-

اسپری آن اسبر کشور حسن که باشد بر سراو افسر حسن

شچر داد را بکند از بیغ کرد در دیده عدالت میخ نه ملامت نه طعنه نه نویخ طبع کیوان و مادت مرخ ماه شعبان به سفعد اومیخ شد (رضا شاه پهلوی) ناریخ

سدق

۱۸ دیران رت نایني

ماده تاریخ سید احمد ادیب پیشاوری ۱۳۲۹ ه-ق خرد تباریخ مرش وا بپرسید سیان مسجمع از جمع ابا یکی آمد برون زان محفل و گفت گرفت احمد پقاف قرب حق جا

در سنه ۱۳۳۴ گفته است دو مه نرفته هم خورد اگرک کاینه نه تازه است که این عادتی است دیریئه به هر در روزی کایین سفلةٌ چچند است هسنوز دخستر دوشسبزه است کاینه

علایم اختصاری نسخه ها

نسخه کتابخانه مجلس شورای اسلامی نم نسخه چاپ شده کتابخانةً سنایی یش نسخه مجموعه گلستان سخن نگ

دیوان عبرت مجلس شورای اسلامی شماره دیوان ۴۰۸۰

پس از دیباچه غزلیات از حرف با تا حرف یا ۳۱۶ صفحه اندکی از دیباچه میان صفحه او ۲ افناده است و ام حرف الف

آغاز سپاس بی‌قیاس نیاز بارگاه خدای بی‌نیاز و درود نامحدود.

انجام: نيمي از صفحه افتاده است

نوع خط نستعلیق, تاریخ خط قرن ۱۴ تعداد ورق ۱۱۷ ورق نوع کاغذ اصفهانی کبود هر صفحه ۱٩‏ سطر۱# * ٩/۵‏ نوع جلد تیماج مشکی اندازه ۷۵ ۰« تمام بیت‌های شعر دارای شماره است نشالها و عنوائها شنگرف

اینک باید گفت به لحاظ کامل نبودن هیچ یک از نسخه‌ها ما ننوانستیم نسخه‌ای را اصل قرار دهیم به این جهت به ویژه آنکه برخی اشعار فقط در یک نسخه آمده است و اين حقیر به جهد خود گوشیدم و تا آنجا که ممکن بود نسخه‌های موجود اعم از خطی و چابی را بدست آورده و با یکدیگر مقابله نمودم و کاستی‌های یک قطعه را از قطعة دیگر آوردم و هیچ کلمه‌ای را فروگذار ننمودم و اگر در آن مطایبات کوناهي شده است مي‌دانستم که آن مرحوم به چاپ و پشش اینگونه مطالب رضایت نداشته است.

مقدیه

در اين کتاب سعی نمودم کلمات را به صورث جدید بیاورم. اسماء مختوم به «» فیر ملفوظ را در لحاق به «ی» نکره یا وحدت بصورت ده نوشته بود به صورت ای» آوردم. افعال مختوم به »» غیر ملفوظ را در الحاق به «ی» ضمیر مفرد مخاطب بصورت 4 آمده بود چون «رفتا؛ را بصورت رفته‌ای آوردم در بعضی نسخ «گ» بصورت «۵؛ آمده بود که همه را بسورت گ آوردم و از (کاف تازی) چشم پوشیدم قواعد نوشتن همزه مراعات نشده بود و الف‌های مد دار بصورت «؛ آمده بود که بصورت « آوردم تا ضمن امانت در کار به جهت استفاده آسان و نیز به خصوص کمک به طبقه جوان در را+ دستیابی به فرهنگ غنی فارسی کوشيديم تا چه در نظر آید.

حال که با آثار و احوال و اشعار مرحوم عبرت آشتا شدید بمصداق آیه کریمه

السابقون ..

نکانی از مقدمذ مرحوم حسین مظلوم و نیز,شرحی که مرحوم استاد فاضل ادیب کامل مرخوم استاد ناصح اسناد مرادء مقتداء «علج |کثر شاعران پارسی‌گوی امروز و از دانشمندان بزرگ آذب فارسي و زبان دری و نیز شرح حال عبرت به قلم شاعر شیرین سخن مرحوم عباس قرات و چند ماده تاریخ در درگذشت سرحوم عبرت را می‌آوريم پس از آشنائی بیشتر و تبرک کتاب به آثاربزرگان فوق به اشعار عبرت خواهیم پرداخت.

که شادروان ملک‌الشعرای بهار فرموده است نشسان سیرت شاهرز شعر شاعر جوی .. که فضل گلبن در فضل آب و خاک وهواست درست شسعری»فسرع درستی طبع است.... بساند رخستی؛فسرع بسلندی بالاست

مرحوم حسین مظلوم می‌نویسد:

با اشعار استاد فقید عبرت نائینی بسال ۱۳۱۵ آشنا شدم

او هنوز حیات داشت اما اين آتش شوق که بار دیدار و شتاسانی بزرگان علم و ادب اکنون در دل و جانم شعله‌ورست آنروز شراری نداشت بددین سبب مصاحبت وی مرا نصیب نگشت سالها رفت و برخلاف گذشته توفیفم رفیق شد و از مطالعة آثارشان بقدر هت توشه‌ای بردم چون بخط خوش رغبتی داشتم پای در این راه گذاشه براهنمالی یاران نزد استاد ززین خط شتافتم ودر مدتي کم بدین مرنبت که مشهودست رسیده بر آن شدم که بهترین پادگار از روزکار شباب و نجربت اندوخته دوران عمر یعنی اشعار وآثار ناچیز خود را بخط خویش نگاشته بچاب برسانم با کوشش دائم توسن مرادم رام گشت که آن وجبزه هم

۳۰ دیوای رت ای

اکنون بنام (نوای مهر) بچاپ رسیده در دسترس همگان قرار گرفنه است.

شبی دیوان شادروان عبرت را مطالعه مبکردم ابیاتی بلند دیدم درکمال رسائی و شیوائی که دواوین مذهب و پر نقش و نگار بسیاری ازشعرای سبکمایه را زیر پای نهاده خود بر آسمان بلاغث سر پر کشیده است.

دیوان سابق عبرت

شادروان عبرت در پایان زندگی دو دفتراز اشعار برگزیدة خویش را (يکي با حروف سربی بسال ۱۳۱۲ و دیگری بخط نسخ خویش بال ۱۳۱۵) بچاب رسانده بود چون هر دو دفتر با نبودن وسائل کافی آنزمان بصورتی نازیبا می‌نمود و هم درین اواخر کمیاب گشنه و بدشواری بدست می‌آمد لذا تجدید چاپ هر دو دفتر را پکجا بخط نستعلیق تصمیم گرفتم این انديشه را با دوستان ادب در میان گذاشتم باران پسندیدند و تشویقم کردند نخست شاعر آزاده آقای محمد گلین دیوان خط نسنخ استااد رادر اختیارم گذاشنند اکنون آندو دفتر بترتیب حروف تهجی در نسخه حاضر گرد آمده است نیز ازین نظر که خوانندگان عزیز جلو؟ خط خوش استاد را دیده بروان پاکش درود فرستند دو صفحه حاوی سه غزل شیوا از خط آن مرحوم که نزد دوست دانشمند و شاعر ارجمند آقاي احمد سهیلی خوانساری بود در این دیوان بچاپ رساندم که ملاحظه خواهین فرمود.

هفای غبرت آنان که از نزدیک با شادروان عبرت آشنائی داشتند همه او را ستوده و می‌ستایند یکی از دوستان آن مرحوم که الحق نقطةٌ سیاهی بر لوح زندگیش یافت نمی‌شوده گفت: هرگاه صحنه زندگی بچشم ما تاریک و فضای دهر تنگ می‌آمد یا ازناملایمی رنج میبردیم مانند پناهگاهی روی بأستانة عبرت مینهادیم پس از کمی گفت و شنید گوئی جان فرسوده را آسوده و جهان گهنه را تزه می‌بافتیم و با دلی روشن از نزد آن روشن چند جملهٌ ذیل هم دربارهمرحوم عبرت گفته و نوشتة شیخ الشعراه استاد فرانست: میرزای عبرت از خاندان شعر و ادب بود نگارنده سالها با این درویش حقيقي همراز و دمساز پودم در همه دوران عمر خاطرش از افکار پریشان آسوده و لوح دل را از زنگ هوا و

مدید ۳۱

هوس زدوده بود زندگانیش سرمشق اهل حال بود و وجودش نمونه‌ای از روش اهلل کمال درویش بود ولی پیرو این بیث مولانا مولوي: گسفت پسیفمبر که جسئت از له گر همی خواهی زکس چیزی مخواه ذشت عجیبی داشت چنانگه در یگی از مجالس کسی فصیدذ او را نام خود خواند آن مرحوم بجای آنگه اعتراض کند فصیده را از دیوان خود محوکرد.

خوی عبرت

استاد فقبد هرگز بفکر رنگ و ریا نبود درویشی بود بمشربانه سالوسي پمسلک؛سلطانی بود بی‌دستگاه و درویشی بی‌خانقاه مردی بلند نظر و با مناعت طبع عمری سربلند زیست و با تهیدستي افزون از حذ هرگز خودپرستان رانستود چتانکه خواهید دید دامن هیچیک از آبیاتش آلوده به ننگ مدح دنیاداران نیست رهنوردان کوی حقیقت را راهبری‌ابنیاد سالکان راه طریقت را آموزگاری دانابود لوا بی‌نیازی برافراشته و علایق و دنیا را زیر پا گذاشته بود.

حالات و شرح زندگانی این شاعر را تتالي چند پیش از آنکه وی جان بجهان آفرین بسپرد استاد ناصح چنین تگاشتة استت:ٌ

» مقدمة استاد ناصح بر دیوان سابق عرت

استاد عبرت نالینی نام شریفش میرزا محمد‌علی است و نسب وی بمرحوم مصاحب نائینی که شاعری خوش سخن و ظریف طبع بوده و در آتشکدة آذر و دیگر کتب تذکره نام وشعر وی مذگورست می‌پیوندد بدینگونه میرزا محمدعلی پسر میرزا عیدالخالق پسر میررا حبیب‌الله پسر میرزا علی اکبر پسر میرزا یوسف پسر حاچ مپرزا حسن پسر اج میرزا

محمد جعفر پسر آمیر نظام‌الدین محمد پسر میر حسینا متخلص پمصاحب. پدر شادروان وی میرزا عبدالخالق بسال یکهزار و دویست و چهل در دبه محمدیه از قراء نائین تولد یافت نیای مادري وی ملاً سیرزا محمد که عالمی جلیل و فاضلی نبیل و دانمندی جامع معقول و منقول بود در شهور سال یکهزار و دویست و پنجاه و هشت از محمدیه بهمراهی خواهرزادگان خویش میرزا عبدالخالق و خواهرش باصفهان آمد و

۲۲ دیوان عرت نالینی

بذریعة فضل و وسیله کمال «ن ذریعة َدٍ ن فضله» در نزه علمای دارلعلم چون حاج ملا محتد جعفرآبد‌ای و مبر سید محتد شهشهانیپایگاهیبلندو منزلتی ارجمد یافت چندانکه این قریت واسطة فرابت و داعية خویشاوندی گشت و میر سید محمد مذکور را با خواهر میرزا عبدالخالق اتفاق مزاوجت و همسری افتاد و مپرزا عبدالخالق در سای تربیث این دو بزرگوار میزیست تا روزگار ملأ مبرزا محمد بپایان رسید و در سنذ یکهزار و دویست و هفتاده هشت درگذشت و در تخت فولاد در تکیة معروف به نكية مادر شاهزاده بخآتش شپرالل:

دوسال از آن پس میرزا عبدالخالق پدر استاد در چهل سالگی کریمة ملا میرزا محمد رادر نکاح آورد و بهین میوة این پیوند یعنی استاد صاحب عنوان بسال یکهزار و دویست و هشتاد و سه بماه رمضان در شهر اصفهان قدم بعرصةُ وجود نهاد و در سال هزار و دویست و هشتاد و هشت میر سید محمد شهشهانی از سرای فانی بجهان جاودانی رهسپار شد و میرزا عبدالخالنی با خواهر خویش بیکجای ساکن شد.

چون استاد بحد رشد نمیز رسید فارنمی رآنزدعِمّه فاضلاً خویش خواند آنگاه در محضر شییخ مهدی عم بقوانین نحو و صرف بنحو کامل بصیر گشت و قواعد خط نسخ را در خدمت میرزا محمّدعلی معروف بنائيتي فرا گرفت سپس از حضرت فاضل علامه ملا محمد کاشانی معانی و بیان وبدیع و منطق و مبادی فلسفه آموخت وچون پدرش میرزا عبدالخالق بسال یکهزار و سیصد و سه در روز پنجشنبة ششم ربیع‌آلشانی داعی حق را لبیک اجابت گفت استاد را دعب دروئی و جاذبة نهانی آشکار و شوق طلب دامنگیر آمد و بسیر انفس و آفاق روی نهاد و هفده سال پیاپی گاهي چون ماه شب راه می‌پیمود و زمانی چون خورشید بروز گرد جهان برمی‌آمد خلاصه آنکه بیشتر نقاط ایران را بپای طلب بپیمود تا از سمي حصول و در سلوك وصول روي نمودو بخدمت بسیاری از مشایخ سلسله علویة ولویه و پیشروان طبقات دیگر صوفیه رسید و آنچه میخواست یافت سپس بسال یکهزار و سیصد و بیست و یک باصفهان آمد و از آنجا بنائین رفته کریمه پسر عم خویش میر سید مهدی فرزند مبر سید محمّد طباطبانی را بمقد ازدواج آورده باصفهان بازگشت و بسال یکهزار و سیصد و بیست ودو بتهران آمد و تاکنون هم در تهران مقیم است.

بعقیدة رهی وی يكي از آن دو استادست که در این عهد نادرة زمان وسرآمد همگان و نمودار فصحای پیشین و یادگار اساتید باستانند چنانکه استاد شودنیز بمقتضای آنا بنعمته ربگ فحدث) در پابان غزلی بدینمعنی اشارت کرده‌است.

مندبه ۳۳

هرچند این استاد را در آن تفژلات و قصاید شیوا که آغلب با حسن بیان بمدح حضرت رسالت و خاندان عصمت بانجام مپربید ابیاتِ دلنشین و شعرهای بلند و متین و معانی لطیف و مضامین بدیم بسیارست لیکن غزلهای نمکین وی را حلاوت و ملاحتي دیگرست چون در غزلیات وی زهد و قلندری و شور عشق و چاشنی عرفان چنان با دقت معنی و لطف بیان آمیخته که بحقیقت توان گفت اینگونه غزلسراتی در دو سه فرن اخیر مخصوص این مرد یگانه و در اين باب میان آو و دیگران تفاوت از زمین تا آسمانست.

این پیر روشن ضمیر گذشته از مراتب شعر و فضل‌در صفای سیرت و طهارت ذیل و حسن معاشرت و لطف مچاورت و حسن اخلاق انگشت نمای خواص و عوام و مشسپور آفافست آن گنجهای گوهره و خروارهای مال که دنیا پرستان بس در طليش کوشش بی‌فایده کردنده در نظر همتش پشیزی نیرزد و حشمت ین سرای غرور را بچیزی نخرد گوئی از زبان وی گفته‌اند:

تا یافت جان من خبر از مك نیمشب صد ملک نیمروز یک جو نمی خرم برزق مفسوم فانع و شاکرست و بز آلام و هموم شکیبا و صابر نشسته بسر سر خوال نناعتم شب وروز7: من زکس نه کس آز من همی خورد نیمار چو هست شک رکنم پس ی نیت زام بدا هیسفت که بود رسم مسردم هبار همانا پیران طریفث وی را از ضعف بشریث رهانیده بمقام تسلیم و رضا رسانیده

ما قلم بر سر کشيد‌يم اختبار خویش را اختبارآسث کو قسمث کلله درویش را و هم اکنون که اورا قوای طبیعی ضعیف گشته و سال عمرش بهفتاد رسبده بسعي و تلاش از دسترنج خویش کسب معاش مي‌کند تا بار منت کسان نبرد و نخوت ناکسان نخرد. از آثار این سخندان کامل یکی تذکره‌ایست بنام (نامة فرهنگیان) که منتخب اشعار عده‌ای از گویندگان این عصر را (مائه چهاردهم) در آن جمع آورده و با خطی زیبا نگاشته آن نسخند در کنابخانك مجلس است دیگر نذگرمای موسوم (بمدیتةالاجب) که محثویست بر منتخب اشعار شعرای این قرن از آغاز سال هزار و سبصد هجری قمری تاکنون (۱۳۵۵ با شرح حال مفضل و عکس و خط آنان و در اين تألیف چون دانای طوس سی سال رنج برده و آن را بتثری بس فصیح و روان و خطی بنهایت خوش و زیبا نبشته وبدین سفینه اثری مهم و گرانبها از خود بيادگار گذاشته و دیگر دیوان اشعار وی که مشتمل است بر فصاید و مدح و منقبت ائمه اطهار علیهمالسلام و غزلیاث دلنشین و اگر چند در فمنون شعر از

نذا دیوان عبرت اي

قصیده و غزل و مثنوی و غیره دستی بسزا دارد ولیکن در غزل سرآمد تمام شعرای عصر است. بحیدعلي ناصح

این بود مختصری از شرح زندگی مرحوم عبرت که استاد ناصح بسال ۱۳۱۵ برای این سخنور عالیقدر نوشته است پس از این سال دیری نپائید ته وی از این جهان بسرای دیگر شتافت

اواخر عمر بعنی از سال ۱۳۱۵ تا ۱۳۲۱ همچتان سراپش در خانه‌ای مجاور مقبرهةٌ مرحوم هدایث در خیابان اسلامیول بود کلبه‌ای محقر داشت و با دستمزد کتابت با فرزندش حسن که پس از مرگ پدر در جوانی روژگارش سر آمد امرار سعاش میکرد و با همان درآمد کم طعنه بر (مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی) میزد و در آن کلبه محقر (خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای) مینهاد یاران همواره بخدمتش می‌شتافتند و از دیدارش فيض‌ها مي‌يافتند تاآنکه در سال ۱۳۲۱ که سخت شکسته و ناتوان شده بود پهلو بر بستر بیماری نهاذ روز ۱ دیماه همان سمال یکی آز,یاران رازدارش (آقای حسن طلاچی) بعیادتش رفته حال میپرسد استاد پس-از شکرخدای متعال میگوید: (اقتاده‌ايم و نالا خود طلاچي را برای انجام کاری بعتارج منزل فرستاد و خودگوش جان بماورای عالم طبیعت فرا داد چون ندای گویند؛ غیبی نا فش الْمَطمَینة ازجعی الن زنل) را شنید قفس تن شکست و موغ چانش رخت بربست پس از سالها بغربت زیستن از این خاکدان رهائي یافت و بقرب دوست شتافت.

عبرت بدینسان طومار زندگی درهم پیچیده و دامن برچید که مرگش داغ ننگی برخسار ثیرة فلگ و داغ ماتمي بر دل دوستان نهاد افلاگیان جانش را دست بدست بعالم بالا بردند و خاگیان تنش را (در سمت غربی امامزاده عبدالله نزدیگ مزار استاد سخن وحید دستگردی) بخاک سپردند

یاد گذشته آتش حسرت بجان زنل گر بر مزار دوستی افند گذار دیست

اپیات ذیل که اثر طبع شاعر ارجمند آقاي احمد گلجین معانی است هم اکنون در

سنگ مزار استاد منقوش است. ای جموانان که شک گفتارید از شبموشان جهن یاد آرید

۳ الا شا

رای

چو رسید‌ید ببرین تسربث پاک یرت استاد سخن سنج شهیر اینگ آرامگه اینجا دارد چه تان کرد سرام ایلست باه آرید ازین خسه که بود پیشه‌اش نیکی و خیراندیشی در سبلوکش چو یقین حاصل ند

نوزه؛ روز چو رفت از دی به

عبرث

قسدم آهستته کذارید پاک آن سبرایند؛ بی مثل و نظیر دست؛ کوتا؛ ز دنسیا دارد حاصل گردش ایام ابنست برتر اندیشه اش از چدرخ کبود شسیوه آزادگسی و درویاسی خرفه برکند و بحق واصل شد

(مسرد صبرت و علیهالرحمه)

۲۵

۱۳۳۱

در ماتم این شاعر عالیقدر شعرا و دوستان مجلسها ترتیب دادند و مرثیت‌ها سرودند البته چون مرگ مرخوم عبرت با مرگ استاد وخید دستگردی بهم نزدیک بود دوسنان شاعر هرچه در رئاه شادروان عبرت سزودهاند نام محوم وحید هم در آن برده شده است. از آن جمله قصیده‌ای از ترجمان داتشمند:شاعر گرانمایه جناب آقای محمد علی نجاتی است که متأسفانه در دسترتی نود خود ایشان #مللع و مختم آنرا بخاطر داشتند پس بهمان اکتفا و ثبت شد:

چون وحید استاد دانش درگذشت

بسر زبسانم مسال مسرگ اوستاد

در فعش دانشوری دیگرگذشت (مرد استاد دانشور) گذاشت ۱۳۱

دیگر قطعه‌ای از شاعر عالیقدر آقای احمد سهیلی خوانساربست:

آ از جسور گسردش گسردون که بیک مه دوداغ بر دل ما دو سخنور که ملک غلم و ادب اوستاد سخن وحبد زمان اداعصر عبرت آنکه چنو آن بسعلم و ادب وحید فربد آوخ آوخ کسزین جهان رفنند

وز جسفای جهان دون ضریاد فسلک دون کیله سوز نهاد بد بفز وجودشان آباد که چنو مادر زسانه نزاد در سخن هیچکس نداره باد وین بفضل و هثر مهین استاد ای تسفو بر جسهان بی‌بنیاد

۴ دیوان عبرث ناپلی آنتاب کمال و نضل وادب دیدی آخر که در زیال انتاد

دیگر قصید؛ فریدهٌ ذبل که ریاست محترم انجمن اذبی اپران دانشمند هنرپرور حضرث استاد محمدعلی ناصح در مرگ و ماتم شادروان عبرت سروده است

مرگ عبرت

در بسهاران کز دم جان پسرور باد صبا

گسیتی فسسرتوت را آسد نو آئین مسب گشت خاک تشنه سیراب آتش گل بسرفروشت

شد شام جان عبیر آگین ز باد مشگسا تسیره دل بود از ف لک دور از بسهار از روزگار

آن ک دورت را بفیض ابر باز آمد صفا جای خالی دبد شادي در سرای دل تشیشت

نم ابسدان‌جا رلت کزوی نشنوی بانگ درا از تشاط طیم دست افشان جوان در مسحن باز

پسنایکوبان بر بساط مسبزه پسیر پسارسا دشت و بستان حسجله پسیراسنه وآراسته

نسو عسروسان ربساحین چسلوه سسازو دلربا مسانده از آوردل لسرزند ساب تسابه

گدتنهگ افورتر اندر طیع وی مسردی فزا گرم پسپوند و تسناسل گشت کسورا در عروق

خحسون بجوش آمد ز تاب مهر وز لطف هوا پسوستان از سسرخ گسل بسر مسورث آتشکده

زند و استاخوال چو صوبد سرغکان خوشنوا گرم شد باوار گشن از چرافان بسهار

زانکه سرد آمد بک‌انون آتش قسلب شتا پسر لب جسوشست دست و روی از گرد سفر

چسون بسنفشه روبسباغ آورد باق دونا

متدیه ۳۷ وان شکونه خرهسال آمسد فسراز ساسار

تکیه زن از رنج ره چون سالخوردان بر عصا نرگس مخمور چون برخاست از خواب سحر

کردمی در جام کایدون هست جسز مستي تلا رد گسولی بر جمهان عسور یامت دردسید

شفنگان خساک بسرجستند از آن آواز جا رنه بساد میگسیوی آلبین شبازی گرفت

از چسه روی الستاد راز دل زمسین را برملا نسفشیند چیره دست صتع بسر لوح چسمن

نغنهاانگیخت خوش بر قدرت صان گوا خند؛ جسان‌پریر گسل گسربا سوق سجاب

چنبون نیاز عساشفان و نساز مسشوفان بسجا لطف آن خسنده ز رسز حسن,تفسیری بیع

وایتترری بسوستان و باغ؛ رن آبن پکا در بهاری ابنچنین شادي نزای و دلنشتین

در زساني زین نمط ان‌دوهگاه و فشمزدا جسمعی از یساران یک دل دوستان یکسنهاد

کرده پاک آفنینة دل یکسر از نقش دفا

یکزبان با هم چو فول منعلق و حکم خرد

تخد بسا هسم چسو ایسمان پا دل سرد خدا بسرقسیاس باه و مستی قرین بیگاه و گاه

چون گل و بلبل بهم بیوسته در عشق و صفا نسایدید اند کستاپ مسهرشال لفسظ نفاق

بسي‌نشان در نساها احلاصشان نام ربا در ملاق دوستان سهر کیش آب حسیاث

بسر هلاک دشستان کیتهجو مرگ فسجا

۲۸ دیوان عبرت تالینی

آهنین دل مردمی*ستوار خوی و سخت کوش

علسق را در یشان خاصیت آهن ربا پساخبر از شسرط و رسیم باری و آنین داد

داده نیکی را نگو پاداش و بد را بد جزا بای بر جاتر بگاه هزم از وه گسران

وز اصابت نکرشان چون راست رو تیر نضا هسمره اسید و دور از بسیم لیکسن در سسلوگ

یک قدم با خوف ره پیموده دیگر بار جا دستبار یکسدیگر در کسج نسهادی‌های دهسر

راست ه-مچول ذوالفقار وبازوی شیر خدا بسر زوال بساطل انسد یشان بسا بسیضا نسمای

متمجو در دست رسول حق کلبم‌الله عصا در گسساستانی پالسین نسسر زدوران شستباب

بت قیاسش جنّت رضوان و پیش گل گبا مسحفلی آراستند آرایش وی بس شگترفت

انسدران: سم گشسته سعزول و طرب فرمانروا مطرب خوشنوان به مجلس از نوا انکند شور

لحن او بی‌لحن و سوزون فولش ایمن از حطا خشک چسوس بر لب نائي ولیکن تر زبان

هسر رگش در نساله و هس بسلد وی را یک نسوا پوست پوشی مانده خالی کاس دربوزء‌اش

در گسلویش رشته و بربسته هر صضوش جعدا بزم بسی‌ییگانه دیسد و بسر زبان آورد راز

آئسسنایان را ضوش آمد زان نسوای آشسنا از خروش دف یکی بانگ سخالف برنخاست

گوشمال از دست رهگوی ارچبه بودش بارها

تقد ۳۹

در سسیان لاله وگل در کستار سرو و بسید

بساده گسلگون روا زان کام مسیخواران روا سائی مسهوش بسنامیزه گلی درباغ حسن

از بکی سل گسر بسود گسیشی بهاري جسانفزا هم بس رآلسین صسبوحی ربخله در سانکین

آنسین آسی روان را فوت و ضم را جسانگزا نا گشرده چشم مست نیمخواب از خواب ناز

داده متسیاران سجاس را بمی نوشی صلا غمزه وی رصن دل صوفی افکن جام می

هوش ازیس رفسته ز دست و بسایمال آن دک چون گرفتي زان سیان یکستن سبک جام گران

بانگ نوشانوش کرده گوش گردون پر صددا آسمان گفتی که ایذر من چو خاکم جرعه‌نوش

جرعه‌ای زان جام بخشید ای جوانمردان مرا

روزگسار مسفله کسو دپسادل نسبارد مسبچگاه

نسعمتی را بسی‌زوال و دولشسی را بسی لا داد فسسرمان پسسر بسپاه اهیرمن کردار دی

نا گ‌استان راکند ناراج و عشسرت را عزا خاست ناگه صرصری دخیم آسا پیک مرگ

بسانهیبش از بسریدل مانده مسرغال وا

در دهان سوسن ویر زلف ستبل ریخث خاک ند بسادی دبسوسان آسیمه سم گمردون گرا

جام ززین از تسف سیمین نرگس در ربود اسر گسل نی زکرد از تسارک گسلین جسدا

رسخت رنگ و رفت آب لاله خرش آب و رنگ

خسورد چول تسرین زیباروی از صرصر فا

«یوان عبرت نأنی

خراست نا دستی برآرد باغ بهر کارزار

دست وی بشکست دی بسا پسنجه زورآزسا مسهمگین ابسری بر اوج آسمان شد قیرگون

بسسر درون تسسیرهاش تصساریکی رویش گسوا زشت دبسدارو مسیه رخسار ازو نبلی سبهر

چهره حورشید, روشن: گشته بنهان در ضطا پست وبالا از نگرگ انباشت یکسر آنچنانگ

تسنگ اس آسسد ثسله پیک نفس رازان فضا اندران اجسام چونان یونس اندر بطن حوت

رندران اجرام چسون پسهمن بکام ادها مرب جمان شکدانب آهبخت خذم‌آلد ی

پسر زین از جرخ لیفی برق وی بینش زب پسیکرگیتی بارزید از ن هیب زمسهربر

چون زبسم خشسم آیزد جان مود پبارسا پسهلا پسبکار را سانلد آسد صسحن باغ

کلسته و مسجروح آلک سو بسوی و جابجا کشت گسورستان گلستان مرن شد مسوفزار

بس بسسخاک و درکسفن خسفتید اطفال گسپا زین نطاول سرد شد خون در عروق شاخسار

در شسمر افسرد آب و نامه ساند از نسما آهآه ای روز غسم زیسنسان چسرالسی دیسرپای

وی زسان هسيش چسونی پسرگذرو اندک بفا بالت حصالی رنگ دوزخ آن بسهشتی برسنال

چشسمه فسساین روان آپش هسوایش گسندزا شد ثرپا چون بنات النمش از تصریف دهو

گشت بسنی جسمع باران دستاموش تفرین را

عقدیه ۱ ۳

از رفیقان جا نهی چون کیسهُ سفلس ز سیم

بوستان بی‌زیب وزیور مساند ون کوخ گدا عسندلیی لحن مطرب را شده ترجیع ساز 7

فسلفل انسدر گساستان انکسند» زاهسنگ رسا دبسد کساهنگ مسخالف ساخت بیداد جهان

در سم ایسن شور بختی لب فسرو بست از نوا گابت چون مانم سرا شد جابگه نای و نوش

وز پسی آسید روز سورو هیش را شام عنزا زیسبد آیسن مخانه‌شاه یگاه بوم شوم پی

زاغ انسدوه زانسوارا شابد ایسن وپسران مسا وانگهان بررست چشم از گینش و بگشود بال

از خسضیض خاک پبران شد سوی اوج سما بسلیل گوینده ایسن بسوستان دانسی که بنود

نارس گو شاهر روشین شسمیر پسارسا بسعنی اسستاد فزل (عبرث) خداوند ادب

آن بسالهام سسخن پسپفمیر مسفجز نما بادگار از وی نسصاحت چون شفا از بوعلی

شاهران را سقندا چون ایلب‌ارا مسراضی

نسثر او محر مسبین دافم واي سحر حلال

نسستلم اوآب روان خسسوانسسم ولی آب بسقا نسخ کرده خط نسخش خبط استادن نسخ

هجو شرع احسمد مسختار؛دیسن انسیا گسوهر وی گسوهر رنشسنده زر ذه دی

زر بتزدش چسون خصزف در پیش گوهر بی‌بها چون بخوانی قول سوزونش رران آبد برتص دون دل عاشق که بیند روی یار دلربا

۳۲ «بران عبرت فاثینی

کسسز جسمال مسعنی و آرایش الفاظ فسفز

کرده طبعش حق لفظ و ثسرط مسعی را ادا با تهیدستی بسر ابسن دنیای بست افشانده دست

ایسنت ففری زو ضنا را شخر و خود عین طنا وز سر هسبّت دمسی در ساب اربساب جاه

هسمچو خسورشید یلک نسمود روی التسجا شیوهاش صددی و تکو اندبئیش دین مهر شوی

دوستی کیش و خلوصش پیشه و آئین ونا از کناب انسفس و آفاق خوانده درس عشن

در نقوش کفرو ایسمان دیده آیسات دا در شب هسستي ره تاریک و دشسوار حسپاتِ

خوش نبشت آری که بود از مهر ابمانش ضیا رفت یکسال بر صروف دهر در هشتاه مال

سافي رو مستقبل و حسالش بتسلیم ورضا نا نسمرودی بر او چسونان گاسنان خلیل

روی نساکسرده دژم ایوپ کسردار از بسلا رفت چون ده روز از مرگ (وخید) نکته سلج

آن زکسان فسفل و دانش گسوهری افسزون بها شساعر استاد (عسبرت) ک‌اندر ابسام یات

هسمدم وی بسود گاه شدت ووفت رشا خود بدو پیوست کیز تنهائی آساپد (وهید)

وز مسیان جمسمع بباران رفت و خالی کرد چا رحلت آن داغ عم بسر جسال نهاه و دل پسوخت

وین نمک باشید سوگش بر دل مسجروح سا خساطر از نیج نسخست آزرده افسسودهبود

گشت از رنج دگسر بسر ما جسهان مبانمسرا

مقذیه ۳۳

از دو اسسناد زیسان‌آوره زان پسبارسی مساند مسحروم و ز شسیوا هسمزیانان شد جدا

آسسمان عسلم را آنْ بسود تسابان آفستاب آفسستاب فسضل را ایسن بود خسطٍ اسیتوا

پسنج نسوبت زد در اقسلیم بسلافت آل ولیک بسر شربا از لسری پسرد ایسن فصاحت رالوا

مسرگ آن پشکست از کاخ ادب رکستی رگسین بز وفات ایسن ز پی بگسست پیونه این بنا

ای خدارند خداوندان که دارد ذر سجود نه فسلک بسر درگ یکستائیت قسامت دوتا

ظلمت ریب و حجاب شک نماندش پش چشسم یافث ون از نور فربت جان روشندل سا

ای ز و خواهندگان برخواسته افسانده دست وی بتو پبوستگان بگسسته سید مسایوی

در هسوایت ذزه‌ای سرگشته وز سر کنردهپنای روشسنان نسوربخش از مسهر رخلمان نااسهی

ای ز فسربان تسو نسهی و امسر سحظور و مسطاع حساکسم رد و قسپول و سالک مستع وعمطا

نعمت و تشریفب ففران و نعمت هست ونیست بسر نسهیدستی بسسویت کرده روه حسرمال روا

نکیه چون برفضل خاص ورحمت هام نو داشت درگذر گر سهوی از وی رفت با آمد خطا

مدحگوي خاندان (مصطفی) را جای پخش بسرولای خاندان زیسر سای ممصطلی(ص) محبدعلي ناصح

۳۴۲ دیوان رت نایني

بازماندگان عبرت

از استاد فقید یک پسر و یک دختر بازماند چنانکه نوشتیم پسرش جوانمرگ شد و دخترش اکنون در حبانست عمرش دیرپای و عزّتش مستدام باد استاد راکتابخانة کوچکی بود که پس از مرگ او یگانه پسرش از دست داد بیشتر اشعار وی که در چند دفتر جمع و تدوین و بخط نسخ نگاشته بود از بين رفت و نسح خی نایاب نیز در آن میان جلدی چند وجود داشته است چنانکه میگویند معلوم نشبد بدست کدام رنه از خدا بیخیری افتاد.

عبرت از آغاز تأسیس انجمن ادبی ایران که هم جمعی از فضلای کشور نخست در دارالفنون و سپس در منزل مرحوم افسر و انجمن ادبی حکیم نظأمی که هفته‌ای یکبار در سرای استاد سخن شادروان وحید دستگردی تشکیل می‌شد عضو بود و تا پایان عمر همواره در آن دو انجمن حضور می‌بافت...

بقرار مسموع اشعار استاد شاید دو برابر دپوان موجود بوده است, حقیر در اين باب از آقای احمد سهیلی خوانساری که از پاژان نزدیک استاد بود جویا شدم ایشان چنین نقل کردند: که آنچه از اشعار مرحوم عبرت بچاپ رسیده برگزيدة خود استادست که می‌گفت منتخب و پسند خاطر من همان مقدارست که بطبع رسانده‌اند اما بقهه برای حجم و قطر دپوان خوبست. باز هم از آنان که گمان میرفت نسخه‌ی از اشعار استاد داشته باشند دیدن کردم و واسطه هم فرستادم متأسفانه هیچیک کلید رمز این طلسم و اسرار این کیمیا را بما نسپردند تا با خود بگور ببرند پس همان قول گويندة صادق را از زبان نصاحب ار پذیرفتیم و در پی اشعار دیگر استاد نرفتیم.

جهره استاد غبرت تادسشي

نقاشی سیاه قلم, تر سیم شاعر نواناو اسثاد هنر مند. محمد علی نامح

نمونه‌ای از خط مرحوم شادروان میرزا عبرت

باریم ددم شرتبا.. چوشیدمزقکدن ابا دجم بیع فاص سااشگوبنم راکنا کیاالننادودکنکردام توافت ../ وال زادرنآرزام موز کرد روهام میب یتک کنو

توا امزریزسریتا. بکازد گرا ینت اسلا مرینلیم ی بات اوه ویک رت یریدم الوا دیموید او فنینندریمل یه پاک زیم وا 0 مورک نوج ۱ 4

سر شا

جرعلع یی سره رات

دب مسا

ترکیب بند در توحید,

0)

ای نام نو دل شین جان‌ها. ذکسر نسووظلیلا زبان‌ها ای وصف تو وجد جمله رات بایاه نوس الس و جا‌ها ای ورة زب ان جسمله اسیاء. ‏ مسلاک زمسین و آسمان‌ها ای از تسو به انقسام تنعما ...بر گسردل خساق امتنا‌ها ای آنکه منزه از مگالی. - خسالی نسبود ز تسو مکآن‌ها ظاهر به همه صفات و بنهان بیاجمله نسان بي‌شان‌ها دان‌ای سسرایسر و فتمایر , . بسینای حسفایق و مسیان‌ها سازناة هرچه هست موجود .. بعنندة اسدر و صزوشاذها ای از نسو بسه بوستال فطرت .‏ تسرئیب بهار بر خسزا‌ها صنعت‌گر پسیری و جواننی .. صستاغ به باغ و پوستانها هسن بسنده پسیرو عاجز و زار شسرننده ز فسفات زم‌انها از فسبز بسابرگه تو سائل .. از مسرض نسوشته داستانها

حالی که مرا نهان و بیداست

آن حبله به حضرت صویداست با فاطر با گرم و یارب ذکیر تسو مرا مراد و مطلب هر روز شبم گواه حالی . ای فالق صبح و جاعل شب جر فضل تو حاجتی ندارم واه یداو ند میع نی شاکی فعه عم و خال ‏ نی حاکی فقمّه جد و آب

۱-قط در نگ امد است.

۳۰ دیوان عبرت نمی ضافل ز ادای فسرض و سئت.. کاهل ز اصور دین و مهب رو خشک بکام تشنه ناکام.. لب سر نشدم به هیچ مسرب نایافته فیض مسجد و باغ نادیده حصول درس و مکتب ببي حسرت روزگار ادهم .. پسی مشسفلا زسان اهب ني رفحة رشگ سوز در چشم ."نی شعلا آه جسوش بسر لب گامي نه به خوشدلی مصادف .‏ گاهي نه به خزمی مقزب

بسي‌چاره اصیر هسیچ کسارم پیوند نفخت و فیه بر جان هر وجه رضای تست اولا

مسابین امسبد و بسیم در تب آورده اسان به نعن و ارب هر فسم قسضاي تست انسب

بسنده به نصطاي خسویش فائل از عسفو عسعلاي تست سائل

سلطا سسریر بسی‌نیازی عت‌اام فت‌الم حسفیات سای بسناء آفسیرنش ای بباک و منزه از تشساببه ای غسالب حول نافذالاسر حکیم تسو کش ببار موری لعف تو دهه چر بخت معمود ز آبسی رخ خساک را فسزاشی از سوق دلم به شعله سوزی مضبون بلند و فکر من پست

نو فادر ماجزاه نوازی ماع عسوالم مجازی فسپاض کسریم کسارمازی مستتفنی روزه و نسمازی فسسناح مجاهدان فازي وز پشه به فیل نرک تازی الای کسسهین کند ابازی ز آتش؛ دل سنگ راگدازی وز وشحه رخم سفید سازی

کوته نفس و سخن درازی

با بانط و با غني خداوند بخشای گاسایشم بسه,هبر ند یال ترکیب بند

قصاید

مختوم به مدح و فضاثل آل الله

و مزین به مناقب پیشتازان کاروان انسائیت پینی المذ اظهار علیهم صلوات الّه الملک اتقبار

مب مسا

حرف ب»4

تعزل مختوم به نام حضرت رسول اکرم(ص)

از حسن و جلوه روي نو ماند پر آفتاب جز زلف مشکفام نو بر روی دلکلت مه کیست‌تا که پیش تو دعوی کند ز حسن هستند با وجود نو خوبان مدم؛ بلی گشت از رخ تو جوهر لمل لبت بدید ریزد ز جبهه بر مه رخسار تو غرقه ماهیست چهرٌ تو که دارد ز مشگ, خال روف نو را به زینت و زبور چه حاجتست خال سیه به چهر جولن آفتاب تو از شرم غارض تو نهد روی در حسجاب بیدار و ز خواب که صبح دوم دمید کن در هلال جام مي آفتاب گون برکش ز روی دختر زر اي پسر نقاپ! ماند فروغ دختر رز زان به مهر و ماه" جام است آسمان و مي اسلگون شفق

- این بیت‌درن -آمده‌است

۳

بر سر اگر ز مشگ نهد افسر آفتاب از ذره‌اي به پیش رخبت؛ کمتر آفتاب هندو ند یدام بودش بستر آفتاب کافکیده پیش مهر رت اسپر آفتاب انجم شوند محو زند چون سر آفتاب آری دهد به امل هبی جوهر آفتاب با ریخته است وه پروین بر آفتاب سرویست قاهت تو که آرد بر آفتاب محتاجسي نباشد بر زیور آفتاب گوبي نشسته هندوی عریان در آفتاب لرزا و زرد بر فلک اضر آفتاب ای گشته اه روی ترا چا کسر آفتاب زان پیشتر که سر زنید از حاور آفتاب کاورده است بهر تو این دختر آفتاب کورا پدر قمر بود و سادر آفتاب وندر ویست غکس رخ دلبر آفتاب

۲ ساپن پیت درن ترا رشدهاست.

۴۴

هرکس ندیده در دل شب آفتاب را گویند در جنان نبود آفتاب و هست جام آسمان و مشرق آن دست ساقی است بی‌برده ای نگار پری چهره جلوه کن ! هستی تسو از بستال و سیمبر ز انبیا بر رهروان دلیل بسری تو جز تو نیست هبرنگ با بلال شود درگه کسرف

دیران رت دايتي با ار بگر که در دل خم بنگر آفتاب دیخانه جنت و می ون کوثر آفتاب مقرب لب من است و می احمر آفتاب دعری حسن نا نگند دیگر آفناب کسوراست برتوی ز رخ انسور آفتاب آري برآفتاب بسود رهسبر آفیتاب از بعت خرد نداشت چنین باور آفتاب

هر بیت ازین فصیده که گفتم به نمت تو در خساانت مسیح کند از بر آفتاب

قصيده‌اي در نعث پیغمبر اکرم (ص)

ای گشته ماه روی تو را چاکر آفتاب انسدر هلال جام مکن آفتاب مي روشن نما ضیمر مرا زان مثي که هست برکش ز روی دختر رز ای پسر نقاپ! ماند جمال دختر رز زان به مهر و ماه۳ جام است آسمان و می لمل‌گرن شفق؟ در سایه آفتاب اگر ی ندیده‌ای گویند در جنان نبرد آفتاب و هست جام آسمانهشرق آن دست ساقی است بردار پبرده از رخ بی‌پرده جسلوه کمن ٩‏ بئید چو آفتاب برم روش اینکه هست بر آفستاب سانی ای ماه مشگبوی

بردار سره ز خواب که بر زد سر آفتاب زان بیشتر که سرزند از حاور آفتاب هم جر سهیل در خم و در ساغر آفتاب کآورده است بهر تر این دختر آفتاب کاو را پدر قمر بود و سادر آفتاب وندر وی است عکس رخ دلبر آفتاب اندر سم شراب بیا بنگر آفتاب می‌خانه جنت و می چول کوثر آفتاب مرب لب منست و مس احمر آفتاب دعوی حسن تا نگند دیگر آفتاب از ذره‌ای به پیش رخحت کمتر آقمتاب بر سر اگر ز مشگ نهد افسر آفتاب

۱ ین یت درن به صورت ابردارپرد ازرخ یی پردهبجلودکن آملداست

۲- این پیت در آصیده لناپ ن آمده‌است. ۴-اینبیت درن -ح‌آمدء‌است.

۳-این‌یستدرن تکرارشده است. ۵-اینییت درن سح به صورت دیگری آمدماست.

فصاید ۴۵ جز زلف مشگفام تو بر روی دلکشت" .. هسندو نادیده‌ام که کنند بستر آفتاب مه گیستنا به پیش تو دعوی کند زحسن! . کافکنده است پیش رخت اسپر آفتاب هستند با وجرد تو خجوبان میدم ببلی" ... انجم شدند محو زند چرن سر آفتاب هبت "از رخ نو جرهر اسل لبت پدید ... آری دهساء باعل صمي جوهر آفتاب ریزه ز جبهه بر میه رخبسار تبو عسرق ..."با ریخته زهره وش پروین در آفتاب ماهی است‌غارض توکه دارد ز مشگ خال .‏ سروی است قامت و که آرد بر آفتاب

روی‌نورا چه‌حاجت بر زیب و زیور است غال سیه به چهرة چول آفتاب نو لرزان و زرد مي‌رود از شرم روی تو چرذنیست همچو روي ترکی گویمش که هست ختم رسل رسول مکسرم کز انبیا آن آفتاب جرخ وسالت که می‌زند الفاظ روشن و نفس روح پرورش انسدر جمالش آنگه نه‌بیند جدای را گردد مخدرات ضمیرش چه جلره گر از بهر بندگانش در چرخ جارمین گردیده در هوای جمالش چو ذره محو افستد اگر شراره قسهرش بجرم او اندر هوای مهر رخش صادق است صبح گسردد اگر مسهابت او سایبان دهر همرنگ با بلال شود درگه کسوف * آرد درشت مسغربی از بسهر پسیشکش مسا را جسز او دلیل نباشد بسوی او" ۱ وید تصیدهون آمدهاست.

ِ درل جح تکرار ده است.

۲-اییات ۶و ۷درتسحخهن تکرارشدهاست.

محتاج مي نباشد بر زیور آفتاب گوئی نشست هندوی عریان در آفتاب اندر حجاب از ابن فلک اضر آفتاپ اند رای انسور پسیغمبر آفستاب بگریده‌تربود چه ز هفت اختر آفتاب هیر بامداد پسوسه ورا بر در آفتاب هسث‌این جه صبح‌صادق و آن دیگر آفتاب در دم زند به دیده او نشتر آفتاب از رم رخ بسپوشد در چادر آفتاب هر صبح هدیه آرد قرص زر آفتاب زان رو شده بروشتی مستشهر آفتاب بساشه شراره‌وار ز یکدیگر آفتاب گردیده در ضمیرش از آن مضمر آفتاب ناید دگر هم از ره بام اندر آفتاب از بعت خود نداشت چنین باور آفتاب هر صبح بر در وی از این محضر آفتاب آری بر آفتاب مجو رهبر آفتاپ

۲-درن -ج‌هست گشت آمده است,

۶-درن-حاین یت آمد:است,

۷-درن -جاین به صورت؛ بر رهروران‌دلیل بسوی وجزتوئیست امده‌است.

۳۳۶

گر بر سرش نهسایه فکنده است از چه رو گر سایه داشستی ننمودی برابری شاها بیافریدت بي‌سایه کردگار سحوند در وجود تو ذرات کائنات چون سایه افکیش بغاک ار نظر کند طبع گهرفشان تواش داده برورش گرده چو ذره محو زکم ظرفی ار شود مانا بیان نموده ز ملق تو شمه‌ای چود صبح پیش رای نو دم زد ز روشنی بنهاده است گسوهر مهر و در نهاد تبا مرغ همت و کشسیدش بزیر بال زیتسان که بافته است در آفاق اشتهار آفساق را به نیغ مسغر نموده اشت میلی ز خاک كوي نو در چشم خود کشید در مالم حفیقت و در آستالة ففل گر هست بابه‌ای ز جلال نو آسمان «عبرت» هنم که تا که ثناگستر توام تا در ضبیر من شده مستور مپر لو هر بیت ازین فصیده که گفتم بمااح تو شعری که آن به مدح نو باشد رقم زند از ره اف از سر من سایهوامگیر زآنرو در ابن قصیده قوافی مکرر است تسا در نهاد شام بسود تبره گی نهان چرن شب سیاه باد همی روز دشمنت

دیوان عبرت نی افیکنده است سابه به خییک و نر آفتاب با سای سبارک آن سرور آفتاب با سایه‌ات نگرده تا همسر آفشتاب جرن ذره‌ای که محر شرد اندر آفتاب بر خادمت به تندي از این منظر آفتاب زان پرورد ز فیض نظر گوهر آفتاب یک ذره از ضمیر تر مستحضر آفتاب کز زر نسوده پپردهن عبهر آفتاب اندر دهان او زد از آن حنجر آفتاب زان بافته است طبع گهرپرور آفتاب آف‌اق را کلسید سزیر پسرآفتاب گولی که هست رأی تو را مظهر آفتاب انا زجنده تست کمین صفاءر آقتاب زاْ رو فروغ داد به بحر و بر آفتاب هتیتو آسمال و بود جعفر آفتاب ار راست پسرنوی ز رخ انسور آفستاب بر طبع من شده است ثناگستر آفتاب گردون غلام من شده و چا کر آفتاب آنرا بسان زهره کیند در بر آفتاپ هبچون عطارد آثرا در دفتر آفتاب تا بد مرا چه بر سر در محشر آفتاب کافناده است دبده مکرر بر آقتاب تا در ضبیر صیح بود مضمر آفتاب ونساار نسهاد او فکسنه آذر آفشتاب

خندان برد محب نر چون صبح باشدش گردون معين بخت و قرین یاور آفتاب!

| - بادآوری:این فصیدرابه هرد صورث که درد وکاب آمده بودبه همان صورت فبط نموه یبا بلکه تلا کسمی بسین

آنهارجرددارد.

قماید ۳ در صفت بهار و مدح احمد مختار(ضص) ۳۱ یکی بنگر این چرخ نیلوفری ر!! که‌جون اوستادست صررنگری را ازو باشاه این نفش‌های بهاری .. چه نقشی که زیبنده باشد فری وا بیاراست بی‌خامه نقش و نگاری ‏ . که زد طمنه مر صنعت آزری را گهی گشت میناگر و گاه زرگر ‏ به صحرا وباغ اندرون دلسری را به فصل بهاران ازو کرد در بر گلستان؛ مر" اين اما عبفری را کنون جای زریفت گسترده ینی .. بسباغ و چمن دیبا فشتری را فراموش گردند خربان گلشن به آذار مه صدمت آذری را یکی در بنان بهاري نظر کن . ندبدیاگر آشگارا پری را چمن از رباعین و گلهای رنگین همی ماند این گنبد احضری را توگوئی مر وام بگرفته ببتا ۳ زگردونه مه و زهره و مشتري را زبس لو مرجان و باقوت؛ گلشن ‏ حکایت کند دک؛ گوهری را هو عنبرین شد مگر دادة جانان 7 "بسانت صبا طرة هنبری را نگاری ستمگر که آمرخت از وی . زسانه جفاه چرخ استمگری را ببرد از قه سرو و وخسار گلگون ‏ . دل از دست عشاق از دل بری را بر چهرهای آب و رنگی نباشد گل سوری و ارضوان طری را چه بخرامه از ناز و کی نماید .. ز رفتاره شرمنده کبک دری را پشره گری چشم جادو فرییش .. دهاه ساحری یاده مر سامری را

برقص آید از وجد ناهید چنگی بسیا بسبر اي مه؛ ره مهربانی عزیزمن؛ این گبر؛ از سر پرون کن تو شيایسته‌اي در سیان نگویان چوداحمدص» که‌برانیااز شرافت

۱-فرن -گلیا + اسش

درآید چر در نقمه رامشگری را زکین مسپراین‌سان ره خردسری را که ذلت نتیجه است؛ مستگبری را زبس دلبسری رتسبهُ بسرتری را سزاوار سد رتبهً سروری را

0-۲ -)چنین

۳۸

چنان چرن ز سیارگان بهر رخشان اگر سر نهی حکم او را به چنبر هدنل مفتی؛ موه زنکه سفتي همه زرق و سالوس و مگرست سفتی بایشان کند تا چه در حشر داور من‌این‌چامه گفتم بدانسان که گو بد گر این جامه را در اپیورد خواني وگر غنصری را به تربت بخوانی

دیران عبرت نائینی

برازنده 4 حضرتش مهتري را ببه چنبرکشی طارم چنبری را نداند ره و رسم دین‌بروری را زباطل چه جوئی تو ح‌گستری را پیمبر بود چول برش دآوری را نکوهش مکن چرخ نیلوفري را! منور کند نربت انسوری را برقص آورد غنصر عنصری را

پلدانسانکه‌بر «احمل نازی ضی» ایزد پمن ختم گردست مر شاهری را

قصیده در نعت نبی آکرغری ۳ ه رکه کرم پيشه کرد و داشت کف راد 77 مسي‌نبرد روزگار نسام وی از باد زندف جاوبد مانه, آنکه به گیتی 7 77 گردنکویی به غلق و داد دهش داد داد و دهش کن که نیک نام بپایه ."هر که زید در زمانهه با دهش و داد دست ز با اوشتاده هر که بگیرد. دستش گیرد خدا ز پا چو درافتاه جانت به گیتی هميشه شاد بیاید خاطرشمگین از تو چون که شود شاد فتنه بخری نکوست مردم بخرد چون دل عاشق به روی لعبت نوشاه ال نظر والهند برخوی تیکو ."نی برخ؛ همچر ماه و فد چر شبشاد نرم شرد؛ همچو موم با حوي نیکو ‏ . دل که بود سخت‌تر ز آهن و پولاد

زي تو فمرسناد مر دای رسل را تا سوی نيکی نو را کنند دلالت گیتی مالند مکتب است و تو شاگرد زآن هعبه استادتر پیمبر ها بود

۱ -درختاتوگرباردانش‌بگیره

اقتباس ازحکیم ناه ر خسرو قبادیانی

تا که کنندت ز بند بدخرلی آزاد سري سو ایزد پیمبرال بفرستاد وینان هستند مر نو را همه استاه

چرنان کاندر نبي نموده خدا باد

به‌زیسآوری چهرخ نیلوفری‌را

تصاید

ختم همه انبیاء 4 معید اص) مجبود راهنیا خلق را بسوی خداوند دادرس مردعان ز کهتر و مسهتر

فشغر همه اوصیا پیمبر فرجاد ههترو مولای هر که بنده و آزاد قافیه گو دال باش علت ایجاد

گنته ازو کاخ کفر و کافر وسران .. مانده بدو نیز قصر دین حق آباد راه فسلالت بسبست بر رخ هسردم باب هذایت به روی آنها بگشاد شافع امت بود به روز قیامت... مي‌رسد آن روزشان ز لطف بفریاد داد به حیدره حداء حسام دو پیکر ناکه برآرد اساس کفر ز بنیاد مسعکم سازه بنای مذهب اسلا ویران سازد بنای فتله و بیداد خاک وجود مسخالفان بسیمبر .. زآتش تسبفش بسرفت یکسره برباد از پی اين تا رسول را بود او یار . داد خسدایش دل قسوی و کف راد هر که نه او دوستدار آل رسول است در دو جسهان روی انتبباط مبیناد چکامه دز صفت زهسنان مختوم با تج انبیلم(ص) )18 برفت آبال و آمد ماه آذر.. کنون گاه شبستان است و آذر بباید آب آذرگون زد اکنون که رفت آبان و آمد ماه آذر درختان مي‌ندانم نا چه کردند که دیدند از فلک اینگرنه کیفر اگر آدم برای تسرک اولی .. برهنه ماند و شد نالال و مضطر بستان بساغ را باه عزانسی ..."گنه اکرده مریان کرد پیکر

نبیند تا ببدیسان نیکوان را نهان در ابر تاری گشته خورشيد ز هسینا زر هسمی سازد همان بسه آتش مسی‌کشاه میل طبایع شاه بی‌پیلبان سرگشته پیلان بسپوشید آسمال تا سز ادکن

بسرهنه نن بباغ و گلشن اندر بسان باتوی در تبره جادر بود باد سزاني کیمیا گر بود در ضا کبان طبع سمندر روانه در هوا: با کوس و نندر زمین غربان شد از ديباي ششستر

۴۹

۵۰

به بیغوله شدند از راغ مرفان به کاشانه شدند از باغ مردم نار و جسن لاد نی را نبي مصطفی ختم رسولان خدا از زحمت محض آفریاش چه خواني رحمة للمالمینش بدین خلق آدمی بوده است هرگز اگر نه علت ابجاد گرن است قیاس و حد وصف و نعست او را

دیوان عبرت نی

فرو برده سر از اندوه در بر عزیده در خز و بسته به رخ در کنار و دامن بافست پر زر مسهین و شور بزدان گروگر فرا گیرد جهال را؛ تا سراسر اگر رحمت نمي‌گردد مصور تعالي شأنسه؛ الله اکسپر ز لولاکش به سر از چیست افسر نداند هیچکس جز حی داور

بسيابه تسا جسهان اصباب او وا شلک بادا معین انال باور

قصید: مولودي پیامبراکره(ص)

زیبد بر آسمال کنله ار ببرتري زین آن آفتاب چرخ رسالت که آسمان

1

از متقام رسول خسدا آفستاب دیین حم گشته است تا زندش بوسه بر زمین

آن آسمان قدر و شرافت که لفظ اوست تابنده آفستاب نسفس صسبح راستین پنموده آسمان وزمین را چو ذره مجو .در آفستاب هستی او هستی آفبرین بهر سبوگدان می غشقشن آسمال خم گشت آفناب؛ هی و ماه سانکین از آسمان به رنبه کمااش جٌه برگذشت . فضاش چه آفتاب بذرات شد بقین شد زیر دست هسمت او آسمان و هست. .‏ چون آفتاب روشن: شک نیست اندر این گر بسرلاف او بزند دور آسمان بر روش آفتاب که زود تبغ گین بسر جسرم آفستاب زند قهر او شرار . . در طاس آسمان فتاه از هیبتش طنین هست آفستاب بر در او مترین لام هست آسسمان بسارگه او بسنده گمین مي‌خواستآسمان که شود فرش خرگهش .‏ گفت آفتاب درگذر از این یال هین می‌خرابت آفتاب شود خجشت درگهش .. گفت آسمان نه حد نواست این فرونشین

بسا رایش آفستاب نسماید اگسر قسرال

با در او بگردد اگر آسمان قرین

ید

همه آسمان بگرده از آن رنب شرمسار جوهر گرفت از گهر تیفش آفتاب گفت آسمان به رنب والاش نهنیت هست آسمانش خنگ و جنب کش آفتاب داني که آفتاب چه باشد بر آسمان خواهی چو آفتاب نهی با بر آسمان از باه آفتاب و هه و عکر آسمان از آسمان خاطر آن ناب آفستاب ای از جسمال انسور نسو عکس آفتاب ادوار آسمان را عزمت بود ضمان الفاظ دلنشین نو روشن چو آفتاب چو آسمان فوائم شرع تو اسنوار مه کیست کافتاب بود اندر آسمان شد آفتاب خسرو و انجین در آسبان یک نسن بوه ز لشگریان تیو آفتاب در آفستاب در کفش افتاده قرض زر نه دید آفستاب نه داد آسبان شاخ کسرسی آسمان حقیقت ز افستخار در آسمان عالم جانی تو آفتاپ چون آفناب حکمت اقرالت آشکار بر آفتاب لرزه و بر آسمان ثکست مسبرت در آسمان داش آفتاب فضل برد آفتاب مهر تو در آسمان دل در زیر آسمان مهل ای آفتاب فضل در شسل آسمان جلالت پناه ده

ان نین.

۵۱

هم آفتاب گردد از آن رأی شرمگین برد آسمان بدامن از آذ گوهر نمبن کرد آفتاب بر گهر ذانش آفرین اقبال در سیارش و اجلاش در یمین داغ غلاميش بود آن هسته بر جبین سر ه به خاک پای وی و خدمتش گزین بردرگهش‌گریزکه حصنی است بس حصین کز صدق گشت معرم راز وی و امین وی با کمال رفعت تو آسمان زهین بر آفتاب فبض ضبیرت برد فسمین احکام دلپذیر تو چون آسمان هتین چنون آفتاب آیت احکام تو مبین از غرمن ضمیر متیر تو شوئه‌چین داده است بندگي تواش منصبی جنین کو عنگ آسمان را آورده زیر زین کرد آسا چو نام ترا نقش برنگین یکهاه گوهری چو تو از جنس ماء و طین ! گشت آفتاب ذات شریف ثرا مگین کآنجانه روزو شب نه مهور است‌ونه سنین چون آسان بنانی و احکام تو رزین فند ز خشم گر به جبین افکنی تو چین تاییده نا ترا شده آو سااح و گهین زان یشتر که آب وگل او شود عجین باش ز کید اختر ازین " بیشتر حسزین از تساب آفتاب ورا روز واپسین

۲سن از

۵۲ دیوان عبرت ایینی تسا آفتاب را نسبود ز آسمان گریز تا جرم مه نزار شود گاه و گه بمین در آسدان گذارد! تا آفتاب پای . در خانه حمل سر هر ساه فمرودین؟ لرزال و زرد عسصم نو هانند آفتاب . وز کید آسمانش پیوسته دل فمین هسر صسبح آفستاب ز مسیدان آسمان باتبغ نیز بر سر او تازه از کمین

میلاد حضرت امیرالممنین(ع) علی علیه‌السلام (1۲

جشن میلاد علي 0 مظهر آبات خداست کمیه را از شرف مقدم او فر و بهاست در حرم نور خدا کرد تجلی و کليم.. دیدنش را ارنی گوی به طور سیناست بسوجود از عسدم آ۵ آبنه روی نمود ...که وجود و عم آن آیینه را روی نماست ز آستین دستی امروز برون شله که ازاو. ‏ استن شرغ رسول سدنی پابرجاست ختنی موی من اي ماه خطاثی " امروز روز میلاد شه بثرب و میر بطحاست بایدت ساز طرب ساز نسودن کامروز "روز عید است وز ایام در مستثناست در چنین روز که ذرات جهال در طتربند ۰ 7 رگ عيش و طرب ای تر خن عبن خطاست خحیز و ذر ده قدحی می که خردمندان را راح ریحانی این راحت جان روح‌افزاست عقدٌ کار مرا حلقا زلف نو گشود .. راستی زلف خم‌آندرخم تو عقده گشاست با حطا گر بمن ای ترک ختا جور کنی .. مي‌کنم جور نو را زانه شتاب نو معهاست گر بر آنی که برني به سرم تبغ جفا .رنه پیچم زنوزال روکهفای‌تو وفاست شمع رخساره برافروز که در مجمع انس سوختن را پر پروانه دل بی‌پرواست همه گر بدکنی اندر نظر ما نیک است ‏ کانچه سر مي‌زند از لمبت زیبا زیباست خط خضرای تو خضراست در زافت لمات دلم اسکندر وقت است ولبت آب بفاست نیست کیفیت مي گر دهین نوش و را پس سب چیستکه نوشین دهنت نوش رباست پل پائی بده از خون گوزنم که جهان . خرم و تازه ز مبلاد غلی شیر خمداست مصدر ما صدر آْ بدر ازل در اند که خداوند قدر باشد و سلطابٌ قضاست

۱-ن-گگذار ۲- فروردین,

تعاید

مسطفی نازه‌صنم: مطلع انوار صمد باب دین دفتر فر» مالک ابجاد حهال گرچه از سلملاً آدم و حواست ولی رجه ایزد بود اندر رخ او عکس پذیر از خدا گرچه جدا هسته ولی عبن وی است عین دریا برد آن آب کز او گشت جدا کار شرع نبوی راست شد از تبغ کجش در بر رفعت او چرخ مقرنس پست است رزق ما را ز کفایت کف کافیش کفیل هسرکجا نسخل فتن بود درآورد ز پا فستنا پپدا در دامن امش پسنهان رنبتش برتر از پایه ادراک مقول مرتضی باز نمی‌تابد از رأیش روی آب را از طف شمشیرش کیفیت نار صورني از سخط و رأفت او دوزخ و خله زهي ای کیهان اورنگ جنابا که تو را همتنع نیست تو را واجب بستودن از آنک این جهان همچر تن است و تودر او چون جانی

۵۳

در دربای شرفف گوهر الیل سخخاست نور حق کنز کرم سوز حسدساز صفاست آدش بسنده درگاه» کنیزش حواست بسظهر سیم خیده| مطلم انوار خداست عین شمس اسست ضیاگرچه وی‌ازشدس جدداست. شرک باشد که بگوئیم که غیر از درباست کس ندیده است که گرددزکجی‌گاری راست در بر دانش او عقل عبحرد شیداست درد ما را ز غنایت دم شافیش شفاست پعنی‌اندر همه جا هرچه که اوکرد بجاست راز پسنهاني بر دید مقلش پیداست صبفتش بیرون از حیز اندشة ماست به فراهینش او را نظر از مين رضاست تحاک را از سم شیدیزش تأثیر هواست آیث ازفضبو رحمت‌اوخوف‌و رجاست فرش‌ایوان شرفت بر تر از عرش اعلاست رتیه ذات توکل: مرای کل جهااش اجزامت زان سبب دایم او را به بقاي تو سفاست

سوی عبرت فکن از عبن! عنابت نظری ای که عون ملددت شامل اشاا ادناست

در مدح حضرت علی(ع) مولای منقیان

از حون نسمود نگار آن نگار هست از خرن بلی نگار شود دست و ساغدش

اسن-)روق

آری بسعید گسبرند انار نگار دسته بگذارد ار دسی بدلم آن نگار دست

و[

پر گردنش چر دست حمایل شود مرا کر بخت آنکه بار نهد پای دوستی گبرم سسراغ از دل دبسوانبه سویمو بر تسار زلف بسار مسن تیرهبغت را گولی بکش نو دست ز جانن به احتیار وقنی گر مرادل و دین بود و عقل وهوش من شاد و غرمم که نم عشق دست داد تا پا به ملک عشق و صعحبت نهاده‌ايیم جسالا ز دست رفسته دل بي‌قرار من عمري است تا براه توافتاده‌ام چر خاک شبرین صباد گام دلم از شراب نلغ مسروچمن که دعسوی آزادگی کند ند بهشت اگر به چنین جلوه بگذري ای ماه چسهرهشبادی یلا شباهرا مي آشکار نوش که از آستین یب دارای دین علی ۵ که سکندر بدرگهش شاهی که هر که گشت با کش چو خاک پست آذ کو ز طبع خویش کفش ریزد و زند تا آنکه باشدش به زمین برقرار پای از خیلش آفتاب کمین صفدری است کو آنرا که دست مکرمتش دستیگر شد هرگز نشد دستخوش حادثات دهر آری ز سادات شوو ان آنکه زد تسا داسن فسیامت جساوید مسیزید از پهر حل و عقد امورات دین برد

(-ن-گهی

دبواد رت نلینی از چسین زلف شودم شکبار دست اندر میا و می‌کنهش در گنار دست یام اگر به سلسلاً زلف یار دست کسی می‌رنند ز طالع تاسازگار دست از جان که مي‌کنه ز سر استیار دست با خون دل به شستم از آن هر چهاردست گر خود نداد گو ندهد شمگسار دست بسر من نیافته است غم روزگاردست شاید به دامنت رسدم چون غبار دست بی‌تو اگر برم به هی" نحوشگوار دست برهم نهاده پیش قدت بنده‌وار دست کیرد به چهره حور ز تو شرهسار دست امروز از نشباط طرب برمدار دست کرد آنکار حیدر دلدل سوار دست برهم تهاده بنده صفت ز افتخار دست شد سربلند بافت بر این نه حصار دست پر فرق خاک بعدن و بر سر بعار دست بنهاده حصزم او بسر کوهساو دست بر شرق و شرب یالته از افندار دست بسر روی هسم می‌نهد از افتقار دست هر کس که زد بدامن آن شسهریار دست بسر دامن عسنایت پسروردگار دست هسرکس بساآمنش بزنله استوار دست از احمدش(* زبان وز حق بادگار دسته

قماید

خواهی اگر نجات بدنیا و آضرت بگشود چون که دست بدرگاه او چنار شاها کسي که ملک پیین تر شد ببرد آنرا که برگرفتنش از شاک بسرنداشت دست ترا مئل نتوانم زدله به ابر هرگز بیل فاطفت حق نمی‌رنبد بی‌اقتضای رأی نو کاری اگر کنند بر هسر دبار شحند عدل تر پا نهاد گرده ز دست و نبغ تو بر حصم گارزار تو دست کردگاري و کسی را ز ممکنات هریخ خسنجر افکند و اسپر آفتاب دست ستم قوی شد و بازوی دین ضعیف تسخریب بسارگاه شسهنشاه طسوس را با روس بهر این حمل اشرار مبلکت تسا دستگاه بار سدا را بسهم زنیید چونبانگ ترپ دشمن دین بر فلک رسید تسا قام با بدامن ملک غدم کشد قبرت هنم که در یم طبع تو فکرتم آرردهام به دست گسهرهای شاهوار دیدم که هست جود و سای تو بی‌شمار تا فطره‌ای ز آب عطایت در آن جیکید تا آنکه بر بسار رسم از بمین تر جسز بسر درت فراز ندارم پی‌سوال تا این جهان پیر دگر ره جوان شود

۵۵

از داسسن ولایت ار بسر مدار دست باد عزان نمودش از آن در نگار دست از هر که در زمانه به مال و بسار ذست بر سری آسمان دگر از اضظرار ذست ابر است فطره بار ترا بدره‌وار دست عون ثرا اگر نکند دستبار دست ماند فرو قضا و قدر را ز کار دست ظام و ستم نیابد بر آن دیار دست بر تبغ چول زنی به صف گارزار دست این رتبهنیست تا برد از کردگار دست هرگه زنی به قائما ذوالفقار دست ای دست کردگار دا را برآرد دست بگشتبود خصم بدهش نابکار دست دارند هر دوبر فلگ کجیدار دست دادند هرربیه با هم هر یک قرار دست یل فلک بسر زد با حال زار دست از آاستین میب نمای آشگار ذست افتاد و دادش این گهر شاهوار دست تا جمله را بپای نو سازم نثار دست آوردم از نیا ببرت پسی‌شمار دست آورده‌ام بسدرگه نسو بر فسهار دست بگشوده‌ام بسوی یمین و بسار دست گر فی‌المثل بود چو" چنارم هزار دست تابر زان بیاید باد بهار دست

۹ ۹ ت باشد چو فنچه جیب ولی تو پر ز زر باشد عدوي تو را چون چنار دست

ا-ن-۲چچه

۶

دیوان عبرت نایینی

قصیده در مدح حضرث علی(غ) خودسنایی از شاعران زیباست

منم که گنج هنر طبع دلپذذیر من است اگر اسیرند اهل ادب بدام سغن چه آذتاب فروزنده است در آفاق همان معانی نفزی که جبان اهیل دلست به نظم و نشر بسی قادرست فکرت من ز بحر طبع؛ زبان چرن سن سرا گردد سخن چر طفل رضبع است» و مهربان دایه‌اش نظیر من نبود؛ در سخن سرالي» کمن خبیر بای تخص منست فضل و اب توانگرم به کمال و نوانگرم به هنر هزبر اگر نبود گو مباش صورت تن اگر برد عطر آدمي به فضل و هنر وگر به نور خرد: آدسی بعیر شود وگر ز حکبت مردم رسد به غمر ابد بود به ملک ننم؛ پادشاه دانا: جان به عفلل و نفس بهر کار مشورت دارم اگر به پشت جوانم قرین شگفت مدار ابیر هر که بود جهل؛ اسیر نفس شود خرد بجان و تن مسن؛ امبر و سالارست نیال خرف و رجا داردم شرد هبرار

4)

مکال دانش و گان هنر ضمیر منست به نظم و نثر معانی سخن اسیر من است سخن که مطلعش از خاطر متیر منست نهفته در دل الفاظ دلیذبر مين است که این غنایتی از ابزد قددیر هن است دبیر چرخ طارد: کمین دبیر من است منم که نربیث و فوتش ز شیر مین است گواه من سخن نغز بي‌نظیر من است کمال ودانش پسرشته: در شمیر من است توانگر آن که به سبم‌ست وزرفقبرهن اسث هثل شردسیرت هزیر من است بقام فضل و هنر خاطر خطیر هن است خرد فروزان انددر دل بصیر من است فنون عکیت بنهفته در فمیر من است دبیر خاطر دانا حرد؛ وزیسر هن است یکی مشار من است و یکی مشیر من است از آنکه رهبر زی بخیت عفل پیر من است اسیر نفس نیم زانکه عقل امبر مسن است به دسنیاری او ملم دستگیر مين اسث

گهی بشیر من است و گهی نذدیر هن است

امبد من بود از بیم بیشتر زیراک سوي پهشت؛ ولاي علی بشیر من است

فصابد

در مدح حضرت علی علیه‌السلام

گت بسیط زمین چیه شلد ملد صحن چین شد قرین روضة جنت کرد ببر نسترن ز سندس خلمت گلشن گردیده رشک جست موعود نرگس مخمورمیننخورده شده مست در دل بلبل سرور و سوز ز سوری هبت سرو سپی نگر که به کلی دشت ز سوري جمن ز سبز نورس بسته رسد لشگر ربیع ز هر سو جلوه‌گری‌گردههم جر پروین سونسن طابل شکرفه نخورده شیر شده پیر تکیه‌زد‌سرخگل ب تحت جو بلقیسن بابل غوش لهج فصیح به گلین سرسن بگشرده لب به گلشن و گوید بعر کرم صدر دين که سعی بلیفش مشرق نور صمد که در که مفرب رنبه و فدر و شرف نگر گه جگونه حق نبود وی ولی به حق شده ملحق هستی سرمد بدو نموده گرم حق نیست ز خلفت بجز وجود و مقصود می‌نشای هیچکس مطیع به حکمش فاعر کنده هر پسر به جد و پدر لیک گشته ز نبغ تو سنهزم سپه کفر درکرم و جرد وبلل؛دست تو میسوط

۳

پبسکه زهسرسو دسید ورد سورد طرف دسن شد نظیر علد ملد خسروگل نکیه زد به تخت زبرجله گلي ز ستبرق فکنده در وي مسنلد سنبل بگشود چین ز جمد و مجعد در دل صلصل طرب ز سرو سهي قد گشته بدین سرکئی ز قید مجرد سمدن فیروزه گشت مخز و سد دشت درو کوه یکسره شده مرضد ترگش بروي گشرده دیده چر فرقاه یه ت و گفتی ز ذهر محنت بی‌حد گلشی گرندیده هم چو صرح سمرد گشنه سفن سنج همچو سردم بخرد سح صلی ولی خسدیو فسعجد دره کفر و ستم به بسته رصداسد شمس فلک ثد ز حکم محکم وی رد در حسرم حق قدم بدوش نبی زد مینبود کس بدین عسقیده مردد رخخنه کناه کی کرم به هستی سرداد نیست ز هستی پفیر شخص نو مقصد گر نو نبودی ظهیر وپشت سحباه هت بتو مفتغر همي پدر و جد گشته ز سمي تو حصن شرع شید درشرفو قدر ورتبه فخص توعفرد

رز

۵۸ دیران عرت ناثینی درگه تو کبه روی شرب نو قبله ... شخص نو معبرد خلق رکوي تومعید گرجهبهصورت به کسوت بشری لیک .. نیست وجودت به هیچ فید مقید چونکه موفح" بود به مدح و شعرم نیک پسندند حلق گرچه بود به من نزدم دم ز شمر لیک حریفی ... کوکه بدین میک طبع خویش باسنجد شعری شیرین بدین بدیی و خوبی ... هرگه یکی گفت من بگویم سیصده غبرت چون دم زنی ز مدح کسی کر وصفش بی‌هر بود؛ مدیحش بی‌حه

خم سخن کن بددین سفوله که گیرده

عمر معبش به گیتی است صمدد

فصیده‌ای در مدح مولا امیرالممنین علي علیه‌السلام

دسبد از افق شیب صبح ید غلدیز وزید طرفه نسیمی زگلشن وحدت دهید سژده خراباتیان که نایب کرد هلا بشارت کامروز دین رسید از نقص هلا شارت گامروز نعمت خود را به راه مکه رسول نا رسید امسروز ز حق رساند بدو جبرئیل این پیغام ز قسادر و ربا ابنن شمت. افت را بگ و که دور رسالت گذشت و شدگه آنک به خلن اگر نرسانی هر ان پیام امسروز پس از جسهاز شتره صنبری بپا کردند گرفث دست‌غلی را بدست خویش و چنین هر آنکه را که هنم هیر و سید و مولا علی فراست هشیر و علی هراس مشار

آماین تصمید» دوشم یست.

۱

صازی‌س خوشی اي صوفیان صاف ضمیر که یافت عالم کثرت از او مزاج عبیر به خويش پیر خمرابات را رسول بشیر به منتهای کمال از وجود کامل پبر تام کرد حداونند بر صغیر و کبیر به منزلی که ورا نام بود خم غدیر که ای ز جانب ما خلق را بشیر و ننذیر نسمای باخبر اسروز ننا شوند خبیر شود ولایت چسون آفستاب فالمبگر تموده ای تر در ابلاغ حکم ها تقصیر بر آن برآسد آن پادشاه صرش سربر خطاب کرد به اصحاب از صفیر و کبیر علی ۳" مر او را مولا و سید است و اعیر علي ۲" مراست‌وصیو علی مراست وزیر

فعیباید

از

علي مراست معین و علی سراست پناه علی صفات خدا را بود محل ظهور علی است آنکه بهر درد جز به امضابش علی است آنکه دل پاک و دست فیاضش علي است آنکه بامر خدای عالم شد علی است آنکه در ارحام حلق کیف بشاء علي است آنکه بدرن اجازنش هرگز غلی است آئینة حق‌نما و کرده ظهور علي ز فضل دا آق نني بالذانیست علی علو مقامش بود به صرتبه‌ای علي جدا ز خا نیست زانگه نور جداست علی به عالم نجرید جوهریست بسیط ز فیض نامش قلب زمانه دیده فراز مفات واجب از ذات پاک او پیدا بلای جان سعادیست تیغ اوه نبرد ز سمکنات وجودی به او نمی‌ماند گذشته باب قدرش ز آسمان باند زفیض خدمت او جوی خواهی ار حکمت زهی بسیط کفی کایت گفابت وا اگسر به مهر تسو ذرات متفق بردند برد ز طع کریم تو بهره بحر محیط فلک موافق میل نو دور گو نزند دل از حضور تو غالب نمی‌شود هرگز تسرا چسنانکه تسولی اي یگانه دوران دابگانا شبرت اسیر گر دون است

علی "6" مراست ظهیر و علی مراست تصیر علی "0" مرا به همه کار هست یار و ظهیر بسرون نیاید حکمي ز پرده تقلایر بود به فخر مشار و بود به خیر مشیر بدست او گل آدم یک اربعین تخمیر باست صنعت خرد نطفه را کند شصویر بسه هسیچ چسیز نسازه سژثری تأثیر پوجه اکمل در وی جمال حی قددیر که شد غنی بوجود وی ابن جهال فقیر که چرخ در بر قدر عظیم اوست حفیر ببلی جبدا نبرد نوز ز آفتاب متیر که در مقام تعين شاه است نقش‌پذیر ژنور رویش چلسم ستاره جسته قریر یاس ممکن او را به قامت است قتصبیر حیات روح موالیست کلک او به سریر کته ذات واجب او را نبافریده نذیر! در آن سقام که در کارها کند تدپیر ز خاک درگه او خواه جوئي ار اکسیر کف کریم تو همواره می‌کند تفسیر خبداي عالم لت ذمی‌نبود سییر برد ز دست جواد نو فیض ابر سطیر برون برد قدر از هیئت فلک تدویر که آسمان را نبود ز آفتاب گزیر نمی‌شناسند الا که ناقلانه بسصیر به چنگ گردون او را چلین مخواه اسیر

چوخاک راهش کرده است پست چرخ بلند بسرآر دستی او را ز خاک ره بسرگیر

ان زر

8+

دیوان عبرت نی

وقتی در حسب حال خود گفته‌ام مختوم بنام مولینا علی علیه‌السلام

از فستنا زسانه و از کید روزگار افسستادهام بسدام بسلا بسا دلی نسژند منمم مکن ز ناله و اففان که همچو نی از بسکه گازرانه سپهرش به سنگ زد چوذ توئیاست در تنم از ترمی استخواث بر من جفای چرخ بجائي رسیده است یک گسام برنداشت یکامم ز سرکنی نا دم زدم چو سرو ز آزادگی؛ مرا چون شعر من حدیث پریشانی مرا فارغ درین سرای کهن نبسنم,دمی برجای بمن و بسر بهرجا روم برد روک بهی: چگونه ببينم دگر که هست دارم جسو لاله اد مسوهوم در قدح جسز وضیع من که تفیرپذیر نیست خو با غم زمانه ازانم بود که هست جائم به نااهمیدی بسر لب رسیده و باز بهر دونال؛ بداسن دون همتان دهر مت طلببه امن لسن زنم تا از عطاش تخل اسیلم دهد شمر سلطان‌دبن علی اولی: صهر مصطفی (ص) میراپ جرد ابسرعطاه مسنیع گرم کوه شک وه بحر سخاء میجدن هنر

با درد و غم فرینم و با رنج و غصه یار درمانده‌ام به بنه محن با تنی فکار پسر گسته بنه بند من از ناله‌های زار ه پود رعت بعت مرا مانده و نه تاز چرخ ستیزه‌جو ده از بس مرا فشار کاندر میان نمانده دگر جاي اعتذار بر اببلق زسانه شددم نا که من سرار دور زمانه کرد تهی دست چون چنار ایام در بسسیط زمین داد انستشار هر روز نو بدرد نسری؛ می‌شوم دچار انادوه در یمین من و مضه در بسار آمروز من بتر: زه دی امسال من ز پار زان می‌کشم چو نرگس دردسر حمار اوضاع روزگار: نسمانه بسیک قرار شادی گسریزبا و ز من می‌کند فرار هستم به لعف و رحمث یزدان امیدوار دون طبع نیستم که زنم دست اضطرار زنهار عواهم از نلک زینهار عوار وز لطسف او عسزان مرا دررسد بهار مصداق فیض؛ مسظهر الطاف گردگار دیسوان جاهه دفسترفر؛ مسخزن وفار گردون قدر؛ مجور «کن» قطب افتخار

قصاید ۶۱

رخسار بخت؛ روح سعادت؛ سر رد قسلب جسلال: بیکر فسر» جان افستدار جر اوه ز هیچکس نبرد فیض, کاثنات جز او به هیچکس: نکند فغر روزگار دارم اد آنگ بدنیا و ارت بر هن برد ز راء عنایت معين و یار

قصیده در مدح حضرت امیرالمومنین(ع) علی علیه‌السلام ۳

ای هسميشه با غسیان گردیده در بستال تن برگ جان بازی نداری بیغ مهر از دل بکن

در طسریق عشق اگر داری هوای نام نیک سر به رسوایی میار و تن به شیدائی سزن

گرچه ببزن بستة جاه می از تفس سرفکن اف‌راسیاب نسفس را چون نهمتن

سرهننواذشنبهعلم و عقل بسی‌عشق ای حگیم ۱ نصب ندهد آن ر جوا چوندرآیدعلمو طن

گر به طور قرب خواهی لن نراني نشنوی جمله اعضا گوش شو از رب آرنی دم مزن

عاشقان را خود زبان گفتگو با بار نیست روسبا گوش شو تا ود جو فرماید سعن

اول اندر لوح خاموشی الف با تسانویس جند ضواهس دردسر مر عویش را از لاوان

چار زنجیر طبایع نا به پای جان نو راست بالله ار یک گام بنوانی سوی جانال زد

تسابکی‌چون سگ‌نشینی در پس زانوی نفس استخوان سردا دنیا حوری با صد من

۶۲ دیوان عبرت انینی

همچو شیران سر برآر از نیستان طبع دون

روب؛" نفس دفل را ای برادر پوست کن این خرا ب‌آبادگيتي‌را که بيني خود به خود

مسنزل فول و سرای دیو و جای آهرین حرزها باید در این ره تا که برهاند تو وا

ای برادر گوش بگشا نیک بشنو این سفن زو کتاب الله عترت جو که در دبوان حشر

هرچه جز آن بی‌بها و هرچه جز این بی‌ثمن لفسظ بسی‌معنی مستال صسورت بی‌جان سود

بسوی جانان از اویس آید نه از اک فسرن زانکه غاشق هرجه بیند ود نبیند غیریار

زانکه مالک هرچه گوید از خىدا گوید سخن

کبر و آزوحرص‌رهرت را اگر یک س وهی بای"۷ سر حویشتن بینی حسن اندر حسن

با چنین شرک جلی و با چبین کفر قوی ۱ وای اگر فردای محشر سر برآری از گفن

قفس کافر کیش تو خواهد که بقریید تو را

مردمی کن ای برادر خبا کش اقشان بر دهن آدسی هوثو نه آدم روی شیفان سیرتي

اي بسسادر صورت آدم درآید راهسزن با خلت الجن وللانس ار بخواندی در نبی

پس نسیابد بکسرمان از باد حق فافل شلد ازسنائی " ایسن‌دوبیتم خوش‌همی آمدکه گفت

در نسصیحت آن حگیم نگنه دالا مسمنحن

۱ ردب ۲- حکیم مجدودبن دم سنابیفزنوی

گرد سم اسب سافان شریعت سره کش تسا شود سور البي در دو چشمت مقترن لیک س فان شریعت امد است‌وبسمد از

شیر حق شاه ولایت خواجاة دین بوالحسن گر ولایش را نکردی آدم خاکي قبول کي کرامت بر ملک دادیش حي ذوالمنن پر پرهیز و شرم از چهرف خود برمگیر نا برغم چشم نااهلان نگردی مفتتن در افسوس از عمر به غفلت رفته مختوم به مدح مولینا علی علیه‌السلام (۳) مرا گذشت ز پنجاه سال شمر و همان ابسیر دام هسوایسم زیسون بنه هوان در این نمادی پنجاه سال عمر:نشد. ."که پنج روز شرد صرف طاعت یردان مرا ز پیری اندام سست گشت و یف هنوز میت فوی حالتست حرص سوان شکست پشت من از بار ممصیت افسوس _.. نمانده است تسوانس که تا کنم جبران شدم به پیری آگه ز کار و نترانم . کنم ندارک مافات زانکه نیست توان گلی نچیده‌ام ازگلشن کمال و دریغ... بهار عمر مرا در رسید فصل زان دریغ و درد که قهد شباب شد سپري . بکام و نفس و هوا در اطاعت شبطان خطا و جرم خریدم به نقد مر زیز .. گسسرانسها گسهری را فروختم ارزان هرا زان و بهار چمن؛ نکوبندی ‏ . بداد و پند بنگرفتم ای دریغ از آن هر بهار و غزان, چرن به بوستان شدمی بگوش جانم می‌گفت این چنین بستان که بربهار جوانی مناز از آنکه رسد . خزان پیری و ماننه من شوی پزمان

پس از زمان جوانی فرا وسد پیری به روزگار جوانی نمی‌خورم حسرت ولیک حسرت از این می‌خورم که آن ایام خوش است دور جراني و روزگار شباب

چسنانکه از بسي اردی‌بهشت را؛ آبان که رفت و کرد مرا روزگار پیر و نوان گذشت و مود ندیدیم از آن بغیر زبان بشرط آنکه به کسب هنر رساه پابان

و

زدناه گوس رحیل و نمی‌شود بیدار چنین که تابع نفس و هواست این دل من چگرنه راست کنم کار خویش همچون تیر سرا وسبله نباناست تا بواسطه‌اش مگر بدامن آذ شهربار چنگ زنم علي عالي اعلي؛ ولی بار خه‌ای بشد مئل و شاه صورت علي؟ ولي

دیران عیرت نی

هنرز این سرمغرور من ز خواب گرا زصمر سی‌نبرم حاملی بجز خسرال که خم شده است ز پیری قلدم بسان کمن نسجات بسابم از قسهر الق مسنان که هست واسظه مابین واجب وامگان که فرقه‌ای بعدائيش کرده‌انه اذعان به سیزده ز رجب سر حق چو گشت عبان

مسال نبست وجود خدای را لیکن برد وجردش تسمثال آبسزد سبحال

در مدح حضرث امیرالمومنین علیه‌السلام

تسا از کنار من بکشید آن نگار بای شد دامن کتار مين از ون دلنگار گر بای بر سرم نهد آن ماه مهربان کوتاه نیست دست من از دامتش ولي سر را بجای پا نهم اندر راق او آنرا که شوی کمبه مقصود در سر است گر پسایدار نیستی ایدل براه عشق زنسهار پا به دایسره عساشفی دسنه من خوشدلم که باغم جانان نشسته‌ام جز من که آمدم بکمندش بهای خویش در پیشگاه وصل ویم جون نبود بار در پای وی فتادم اکنون جو دامنش سست است بسي‌دهانش پای ثبات دل با چشم نر براه وي ایستادم آثیفدر گر دسترس به دامن وصاش بود مرا

دیگسر نسمااه مسیر مسرا سرقرار بای نااز کنار من بکشیه آن نگار پای بر فرق مهر و ماه نهم از افتغار پای بسربسته است بخت مرا روزگار پای کو طاقتی که تا بکشم مرد وارپاي کس گسرددش ز مار منبلان نگارپای زین راه پر ز خوف و خظرها مدار پای گر نیست همجو نقله نو را امتوار پای برخیز و از سرم بکش ای غم گسار بای نستهد بسادام کس ز سر اخستیار پای واپس کشیدم از درش از اضطرار بای تسا بسوسیش مگسر بلب اعتذار بای مي‌خواره سست کردش آندر خمار بای ناخشک شه سرا به ره انتظار پاي مسانند دامسنش بکشم در کسنار بای

قصاید

می‌خواست سرو تا بجمد پیش قامتش نگذشته است گر ز سر ون کستگان سائید رخ شهان به قدومش مگر نهاد شاهی که هرکه سود به پایش سر نیاز آن آفتاب چرخ ولابت که قدر او قطب سپپر مج که بیرول نمی‌نهد باافتغار پادشهان می‌نهند سر در دست هر که داهن جنود وي اوفناد بر هر دیار شحنه مدلش بیافت دست گر از کمال قدرش یابد وقوف عقل افند بدام حسادلة دهر اگسر کثد آنگونه پسایدار بود در رضای او بر حک‌ش آنکسیکه زند دست رد زده است آنرا که در صراط ولایش قدم نزد از دست هر که رش سهرش ناه بناز آن سر که اندر او نبود شور علشق او گر زینهار خواهی از خشم حق هنه ور المی بسه دشمنیت بای بفشرند بحر است این جهان و ولایش سفینه است نساچار تسن بسپاید دادنش بسر هلاک اي عسفل تسا به بای ابوان او رسی ای گسته زسر دست جلال تو آسمان با غزم گرم سبر نو همسر کجا شود دربساث و به سینه او دست رد زند دم سبردنر ز باد حزان گردد ار نهد بسربای آن فلک بنهد بنده‌وار سر آن کر ز آب لطف تر خا کش مر است

۶۵

در گل فرو شدش بلب جویبار بای گردیده است بهرچه او را نگار بای بسر آسستان حیدر دلدل سوار بای بر بام نه فلک نهد از اقتدار پاي بنهاده است بر سر این نه حصار پای از خط حکم ماه فلک کجمدار پای در هر کجا که می‌نهد آن شهربار پای دیگر به سنگ نایدش از افتفار بای نسنهاد ظلم دیگر در آن دیار پای در دامن قسصور کشا شرمسار پای نغیر از سپردذ ره مهرش شعار پای دست قضا همي کشدش پایدار پای بر روی حکم حضرت پروردگار پای آندر صراط لفسزد روی شمار پای بننهد ببند حادل‌اش روزگار پاي بار تن است و دارد از او نگ غار بای ببرون ز حصن دوستیش زینهار بای ثابت قدم به دوستیش می‌فشار پای خواهي اگر نجات در او می‌گذار بای هرکس که بي‌سفینه نهد در بحار بای زان سوی نه سپهر فراتسر گذار پبای وي هشنه و قر تو به سر کوهسار پبای گر باد رابود ببه مثل از شرار بای مسریخ اگر نهد بدرت روز بار بای در باغ بي‌رضاي تو باد بهار بای کز بهر خدمتت بودش رهسپار پای بر آش جو باد نماید گذار پای

۶۶ دیوان عبرت ااییتی هرگه زني به قائمه ذولشفار دست... هرگه نهی به عرصه گه کارزار بای بسر نو کسی نیابد در داروگیر دست .با تبوکسی ندارد درگیر و داربای نی‌دست‌وباست خصم تو چون سوی نبردش ... بسهر مستیز دست و براي فرار بای هرکس بروی حق تو بنهاد با کشا دست حسقش بسداسن دارالبوار پای گردم ردیف شعر از آن پای را که هست.... پسویال بسراه حب تسو بی‌ااحتوار پبای

هرچنده سرثار تو بایه نموده لیک تیا سازمش نثار بای تو زان سبب واندم که شام مر مرا در رسد سحر شاها براه مهر تو پا کرد‌ام ز سر بای شرف تبارک هفت آسمان نهم دست من اسث و داهن تو چرن کشد مرا چون پاکشد بدامن خاکم اجل مکش طول سخن اگرچه مدال آورد ولی تکرار بافت قافیه در این تصبده زانک نا باغ و راغ گردد بی‌برگ و بس‌نوا

مسحروم شواستم شود از نثار پای کردم ردیف این گهر شاهوار پاي ماند بسان شمع ز من بادگار پباي از راه لطسف از سر من برمدار پاي بگذاری ار تو بر سرم ای شهریار پاي دست اجسل بدامن خاک مزار بای ازررا؛ لطف از مسر اپ با کسار بای عبر به مدعتت کشاء از احتصار پبای ذر کری تر مکرر شد رهسمار بای جر باد وی گذارد در سرغزار بای

خصمت برد همیشه تهي دست جون چنار وندر گاش فرو رود از افتقار پای

در صفت بهار مختوم بنام جضرت زهرا(س] (0) بسا را داد نسولهار نسوا بسومتان گشت دلکش و زییا از دم بساد و از تشرشع ابر یافت بستان و باغ برگ و نوا بسنوا بود بسوستان و چم بی‌صفا بود گسلشن و صحرا از هوای بهار و فیض سحاب .. هم‌نوا یافت هم گرفت صفا راغ پسوشید سبزگون له باغ پونید سرخ گون دیبا شه هرا از لطافت و وی راست چون طبع سردم دانا

شد زمین از طراوت و کلنی

راست جون روی دلبسر زیبا

فهاید باغ ز اشکرفه‌ای گراگرن گت جوذ جنتی پر از حورا خاک در دل هر آنچه داشت تهان . . کسسرد بساد بسهاری‌اش بسیلا مرده بود این زنین و شد زناده ..._پیر بود آین جهان و شاد بسرنا ابر گرید چو سردم ماش بسرق خسندد چو سردم شبدا باغ از آن گرب جر بهشت ارم دشت از آن شنده یرت سین می بگرید همي سجاب و بدو... مسی بخندد هسمی گیل خبرا گسریه آذ بود طراوت بخش خسند4 ابسن بسود اشاط افزا چون بخندد گل و بگرید ابر وزا طسرب بسلبلال زنسند نوا خوش بود با نوای بربط و جنگ خسسند! جسام رگسریذ مسینا این لطافت که در هواست به طبع مي‌گشان را زند به باده صلا من درین فصل و در چنین هنگام ...که نر و تازه است آب و هوا هست کار صواب باده کشی کارهای دگر خظاست خحطا هرکسی در شاط و در شادیست مبانباشيم در نشاط چرا ما هم اکنون کنیم رون به نشاط " تاکی ازدست غم خوريم قفا در گلستان بگستريم بساظ "برفوريم از هوای رنج زدا بگس‌اريم بسا نوای راب سرخ گوف می؛ به روی مبز گیاه مسانشسته به شادی و راش ساقیان بیش ما ستاده به پا هر یکی خوبتر ز لهمبت چین . هر یکی شوغ‌تر ز ترک ختا چون بوجه آسدیم برهوانيم

سدع ام الال‌ده ال قبا

مدیحه حضرت زهرا(س) روز

ز نسور درخشان زهرای اطهر کهجان رسول است و نامرس داور

جهان یافت آئين و آفاق زیور : 1۳9 4 مهین بانوی بانوان دعت احمد

نما

۶۸ «یوالن عبرت نلینی بستایبه یک ذره از سهر رویش ‏ ."منور از آن گشت گیتی سراسر جمالش در آفاق تا جلوه گر شده ‏ شد آفاق از آن جلوه بکسر منور تجلای او شده حجاب جمالش . ز فرط ظهور از نظر شد استر به خوا برایر چبه دانی مر او را صدف را بگو هرچه داری برابر بدو یافت حوا شرافت از ایرا ...برد مر صدف را شرافت به گوهر مقدم به حواست در رئبه و شأن ‏ بدوران از او گرچه باشد مغر اگر زادگاف را بود فخر ز آبا برد فعر آبا بدین پاک دختر نیاکان او زاده نا گاه آدم ‏ ز اصلاب و ارحام باک مطهر در آفاز و انجام گیتی زني را نگشت و نگردد مقاش میسر لیا مانددر حسرت از دانش او" بُدی گرچه بر شهر غلم نبی در به مر همسرش گشت عذرا نزبد ...7 مراین‌پاک زنراجز آن پاک شرهر فزونتر بود ز ایا قدر وجاهش 0۱« از ایرا که بوده است ا و کفو حیدر کنه لک ایجاد را ناخدائی 7-7 گر مر آل فلک را هست انگر بود ما سواه فائم به ذانش - - "عرّف رافیام است آری بجرهر بود آدش بنده چرنان که عيسي . بودساره‌اش برده چرنان که هاجر نبودي اگر دست او دست ابزد باسنش جرا برسه مي‌زد بیمبر نه یکبار گفتی که جانم فدابت . کهبااو همی گفت این را مکسرر

بسدیدار او بسود صرسند دام ها گر فزاتربدی ز آفریش پسائید بسر از میحبت ببه پبایش چنال دخيتري می‌نزاد و نزایه نوانگر کسی را ندانم مگیر آن بگو تا حدا را بناش بخواند مکن " دست کوته ز دامان مپرش

۱-ن مکش دست

خدا را از ایرا که ار بسود مسظهر به مجلس از او می‌نشینی فرو تر ز لولاک آن کو بسر داشت افسر مر این هفت آباء و آن چار مادر که از گرهر مهر او شده نوانگر کی را که دور زمان کرد مضطر ز خشم خدا تا رهی روز محشر

تباید

دمي دم زدن از ثنا و مدیحش

کسی کو نزد گام در راه مهرش

۹

بود با دو صد سال طاغت برابر بود نامرادی سر او را ز اختر

بروز قیامت سرافراز بادا کسی کو بیاید بخاک درش سر

قحسیده در مدح حضرت آمام حسن علیه‌السلام

دل دیوانة من گنج" غست را وطن است باورم نیست که دیگر ز وطن یاد گند داستان دل سرگشته در آن زئف بلند سر و سامان بنه از دست که اندر ره عشق هر که سر از دم شمشیر محبت پیچد عشق تبها نه مرا بی‌خبر از خویش نبمود بوسف مصر ملاحت تربی اسروز مرا دور از طلعت تو ای مه بی‌مهر مرا شمع روی تو به هر انجمنی جلوه کند

دل که در وی نبودگنم فست رنج تن است هر غریبی که سرگوی تو او را وطن است مثل برسف گم گشته و چا و رسن اس عاشن ار کشته شود جامهٌ جانش کفن است گو" دگر مردی نکند زانکه زذ است هرکه عاشق بتوشدبی خبرازخویشتن است همجر عقوب‌دل از هجر تو بیت‌الحزنست چهر شب تا به سحر مجیع عفد پرن است دل پرسوخته؛ پروان؛ آن انجمن اسث

با وجود تر قییج است ز مه دفوی حسن ... باوجودیکه‌قمر صاحجب وجه حسن است راسنی غایت کچ طبعی و کونهنظری است .. آنکه گویند که بالای نو سرو چمن است خود گرفتم که بود سرو به زیبایی نو سروراکی بر اندام ز میم و سمن است جاک بر جامفجال هر نفس از رشک ژنم ‏ که هم آغوش چرا با تن تو پیرهن است من کیم تا شودم در حرم وصل نو جاي . کهبجائیستسریمت‌که‌پرازهاو هن است" ناخن فکر حکمان نگشود آن گرهی ‏ که بای‌دل از آن زلف شکن درشکن است دهن تنگ تو هیچ است از او هیچ سنخن ننوان گفت که در هیچ نه جای سخن است ای به خلق و حسنت صیده دل اهل نظر . به‌طرب کوش که‌میلاد شه دین حسن است وارث علم نسبي: حامل اسرار علی .. آنکه جون جد و پدر واقف سر عان است (-ن گنج ۲-ن-گگر

۲-ن ۱ که بجا لیست سر م‌کهپر ازماومن است آمد«است.

۷+

شمس گردون شرف؛ شمه ایوان جلال قول احباب تو هقبول بیفتد همه جا گنج مخفی را قلب تو طلسمی است قویم باکمال تو که نقصان نه‌پذیرد هرگز خسرواه در صفت گوهر ذات نو مرا مسظهر اسم شلیم: آبت الطافب عمیم حامی شرغ نبی ماهی آثار ضلال صدر دین حاکم دیران قضاوت که قضا شمسحکمت را مصباح رخش داده فروغ نور ساري همی از امرش اندر بصر است درد سا راء از عنایت؛ دم شافیش شفا در دبستان کمالش چو نو آموخته طفل مدحش این نیست که گوبند جهانراست مبدیر ایکه در غزوه جو شبر غلمت جلوه کند خصم‌چون روی نو را دید خجل شله آزی

دیوان عبرت الينی

گوهر بحر کرم صماحب جود و سنن است تا که‌اندر همه جا از می ومطرب‌ستن است که در او سر شناسایی حن مختزن است فقل طفلی است که ناشسته لبان از لبن است ذر منظوم! سجن میرت در عدل است مصادر لطلب‌وگرم دافع گرب و محن است کاشف رمزنبی: محیی فرض وسنن است بهخعط منشی‌حکمش چو قدر مهن است نور هرفال را مشکات وجودش لگن است روح جاري همی از حکمش اندر بدن است رزف‌ما را ز کفابت کف رادشی ضمن است پیر غقل از پی غلم و ادب آموختن اس که کمین ند او کارگزار ز من است از هرامش بتن شیر فلک پردحن است زخ نز آینه و حصم دفل آهرهن است

قاصر ازدرک کمالات تو عقل دزاک عاجز از مدح و صفات نو سا لسن است

قصبده در مدح حضرت امام هسن مجتیی(ع)

هست دنسیای دنسی زالي مسحیلی راهمزن

اجوا مردی است؛ رفتن در پی این پیرزن

الفسرار ای مسردان زین پیر ژاله شوی کش

الحذر ای عافلان زیسن حسیله بساز برفتن

۱-ن منظود آمداست.

تصاید ۷۱

ذهر دون طبعست بر وی چند باشی ستهام

چرخ بدکیش است بر وی چند گردی صرتهن دوستی از دهر دشمن خونشابد داشت چشم

راستی از چسرخ کج رفتار نتوان برد فظن اعستباری نیست بر بنیاد این دشر خراب

اعستمادی نسیست بر دوران این چرخ کهن جاه او چاهست و مالش مار و انم‌اش عم

توش او نیش است و صافش دردي و فیشش مبحن گنج او رنجست و سهرش قمهر و راحت ابتلا

شهه او زهر است و فرش عسرت و شادی حزن مسادر گسیتی گسجا پسرورده طفلی در کنار

که بندست داب؛ سرگش نداد از مگر و فس جون شنیدستی له واللموت و ابتواللخراب

در بنای قصرو ایوان جان چو نامردان مکن الما الانسیا فستا بت لشجبته ات‌منگوب

عیکیوت آسا نو در وی نار آسایش صتن سخت این دنياي فاني سست هد و بی‌وفاست

دل نشابه بست بر پیمان این پیمان شکن ظاهرش علب فرات و باطش ملع اجاج

صورتش زیبا و دلکش معنی‌اش زشت و هفن مردماني را که دارد هار زذ از نامشان

مي‌نهاید مصاحب‌وی رور به ابسنای زمن ناکسان دهیر را ریزه به کام جال شکر

ال دل را پسر ز زهسر جال شکر مسازد دهن تسابهکام زاده سفیان زند دو آسمان

ریز از کین زهر زال ذهبر در جام حسن

۷۳ دیران: عبرت نایني

مرتضی از دار فانی شسد چسو در دار بفا

گشت دارای ولایت آن انتسام ممتجن آن سلیمان زمان سی‌خراست تا همچون پدر

ملک و سلت را" رها سازد ز چنگ اهرمن تسن زدنه از باری آن مظهر باری ز مکر

جبلا اصحاب و انصارش به ظیر از چنده تن مستنضای جسنگ تسقدیر عسداوندی نبود

مصلحت در صلع دید آن واقف سر و علن با شروطي چنه کرد او صلح و اصحابش بوی

هر يکي راندند در این باب یک نوعی سخن نسامسلماني ز اصسحایش بدو گفت ای حسن

جون علی آخر تو هم کافر شدي بر ذوالسنن کافری گفت ای مضل المژهنین زین صلح تو

دین احمد شه ز کف پامال شاه فرض و ستن ظالمی دراعسه را از دوش آن سرور کشیاه

خسائني عمامه بسربود از سبر آن مسژتمن خیمه و عرگاه آن حضرت همه تاراج شد

از فساد ال مکر و ام ارباب فتن آن اسام صمنجن از ردان مسزلت گیزید

تسابیاساید مگسر از مکر جهال جهن باز هم نگذاشتنه آسوده باشد آن جناب

گاه کسردندش عستاب گاه خستندش بدن گساه رانش را دیسددنه از ره فسلم و مستم

گاه فسلیش را شکستند از سبین‌های خشن

ا-ن راآمده است

گساه شد تسیر مسلامت را دل زارش هدف

گاه شد نبغ تست را سن باکش مجن در حضور آذ شه شبر اوژن از کین روبهان

ناما فد اش هتکس آخر از سم ستم که اسماء دون کردش در آب!

شه دل آن سظپر اسماء حق جون پر وزن جرعهاي زان آب زهرآ گین چه آن شه نوش کرد

شد زمرد گوذ ابش که بود رشگ بهر من دید زینب زینت دوش نبی را چوذن چنین

جامه صبرش ققبا شد چاک زد بر پیرهن چون حسین آگاه شد زین واقعه در حون نشست

خراست تا زان آب نو شاه منع گرد او را حسن کی برادر همرکسی را سرئوشتی دیگر است

تو ز حط آب خواهی شد شهیده از آب؛ من پس فتاد از تاب زهر انندر تب و تابن دلی

کساندر او مسی بود سرالله مکنون مختزن جمله رگهای داش از تاب زهر از هم گسیخت

ریعت پس خون دل صده پارهاش انندر لگین پسر بسرادر جسمله اسرار امامت را سپرد

گنت پس در لامگان از ملک امکان گام زن کرد لب الم امکان چه قالب را تهی

از مسحن افتاذ اندر مسلک اندوه و محن

جان شبرث از عسزای آن امسام ارجسمند شد ز شادی مفترق با غصه و غم مفترن

۱-ن-۸دادش به آبب

دیوان عبرت نی

قتصید:ه مختوع به نام حضرت امام حسن علیه‌السلام

بروزگار: بسی بگذرد سنین و شهور سخدرات ضمیر و عروس طبع صرا ز خاطرم بزبان چونکه بگذرد شعری بسجای در و گسهر مازن پهشت کئد وهم به جسم سخن جان نوک خامه ازآنک بران کنوز که در تجت عرش رحمانست زلال فضل؛ ز قلب من از صفا پبه‌است به پیش طبع من آسان بود سرودن شعز به شعر نازه غم کهنه می‌برم از دلا مرا که غیر زیان نیست بهره‌اي ز سخن ز فکرهای دفسین و حسیالهای زقبق مرا رسید بسی سال دور و غمر شاه ولی به خاطر من جز ثنای آل رسول چه فم ز معنت گردون که مدح آل عبا چنینکه سا غی و جاهدبه‌مدحت خسنم؟ امام مشرق و مفرب» که روز و شب او را قسدر بدرگه او چا کری بود ستقاد ملاح وفت به عهد نو صلح بود نه جنگ شراب هشن توام برده آنچنان از همرش ز آستان تو؛ همچون فبار برخیزم زلف پاي مکش از سرم چو دست اجل

اسن که یگر

کهلباعری به فصاحت چو من شود مشهور سپهر و مهر دو خدمنگرند و دو مزدور بساق عرش نمایند قدسیان مسطور ز لزاز سخنم زیب گرش_ گردون حور صرير کلکم: دارده خراص نفخ؛ سور بود زبانم سفتاح و سینه‌ام گنجور جنانگه باد؛ صاف از درون جام بلور که نیست مشکل دارد را ادای زبور ذهم بروج: زلف سغخن؛ نشاط و سرور چه سود ازین که بود خط من ارآ موفور لمٌ هنيشه فکارست و خاطرم رنجور مگر به شاعری و شعر حاصلش مقصور خیال ملدح کسی تاکنون نکرده خحظور بسه شین معه و انشوه داردم مسررز مسام است که باشد ساعیم شکور دو بنده‌اند يكي شنبر و دگر کافور! قضاء به خدمت او بنده‌ای بود مزدور که برد صلح تو عبن مصالح جمهرر که مسث خیزم از خاک: بامداد نشور دمی که خلق برآرند سر ز خاک فجور کشد بدامن خاگم ازین سرای غرور

قصاید ۷۵

به لطف عام توام فره و کرامت حق_.. نه بر اطافت و کردار خویشتن هغفرور به پیشگاه نشور از گنه ندارم باک ‏ . مراگه هست ز دیوان رحمتت سنشور چو هست نام نو شنوان ناما حملم

مسلم است که باشد گناه مسن سففور

مدح حضرت امام حسن مجنبی(ع) 4۲۱ به زیر زلف ببین روی آن بت منظور .. اگر ندیدی شورشيد در شب دیجور چگونه نسبت رویش به آفتاب دهم که آفتاب به پیش رخش ندارد نور به سجمر رخ او خال عنبر آگبنش ... بخور سوزد و زلفش بود بخار و بخور مرا تو جان عزیزی و بی‌تو مهمانم ‏ . بدان تنی که بمانه ز جان شود مهجور ز خاطر نو به کلی اگرچه محو شدم. . بجز خیال و در خباطرم نکمرده تلور

چون من رود سرش انار سر غرور کسی مگر صبرری درمان درد هجرال است علاح مجران غیر از وصال نیست بلق مراست‌شاطررنجور و هر که چون من شد کسی که دور بماند از مراد خاطر خویش دل از حضور تو هرگز نمی‌شرد الب ز بس خبال چو کافور شد بنفشا من رخت صعیل؛ حسن است با حط ربحان رخ نو شبع شب‌افروز روزه‌دارانست ببار باده و گر ساه روزه‌باش که هست می جو خرن سیاوشم ار بخواهی داد ز دست جون توئی اي عبت بهشتی روی مسی از کف نو رحیق ناما یسک هباش نومید از رحمت خد‌ای گریم بساط عیش بگستر که در بسیط زمین

که شد به ود وصل تو بی‌وفا مغرور کدام عاشق در هجر بار بوده صبور شسراب باشد داروی هسردم سخمور زکام خویش جدا هست محاطرش رنجور اگر قسرار نگشپرد داش بود معذور از آن زمان که خبردار شد ز ذوق حضرر نو را بنفشا تسر نا دمید از کافور شده‌است وصف سر زلفت اندر او سطور مسدار از وی بروان دلم را دور زمان غشرت و هنگام عیش و موسم سور بکن سیاله‌ام از کاسه سر فففور اگر شراب بگیرم بود شراب طهور قدح بدست نو کاماً مزاجها کافور بده شراب و مترس ان رن لغفور بگستریده‌است آمشب پساط عیش و سرور

۷۴ دیوان عبرت ناثتي ز چهره اشب برداشت پرده ناهد یب برای جلره بوجه حسن نمود ظهور بان جمال نجلی نمود کو به کلیم .. نمود جلوه ز چندین حجاب اندر طور قدم ز ملک قدم در حدوث زدشاهی .که کرد کوکبهاش رفع حادثات دهور نها گام شهی در جهان که یردان را ز خلقت دوجهان حلقتش بود منظور امام مشرق و مفرب حسن که روز وشبش ..."در بنده‌اند یکی غنبر و یکی کافور مبصور صور کالنات آنکه بسود .. حریز خانه او را خراص نفخ؛ صور جهان جود و سخا آنکه گنج روزی را بود بستانش مسفتاح دست او گسنجور دسد هی زدم شیر مگ پی آهو اگرکه نکهت خلقش کند بهبيشه صبور بمهد شحنا فسدلش هجب نباشد ار ز دست ذهسر نناله کسی بجز طنبور به چنگ شعنه قهرش بگاه قهاری .. سپهربا هسب سرکشی برد مقهور نمي‌رسه به جهال بی‌مژنت" کرعش _.. نه طسه‌ای به وحوش نه داهای به طیور شرار آتش نبنش عجب نباشد گر /, کند مزاج هوا را به فضل وی محرور برفع دشمن اگر عزم را نباشد جرم" ".| کندبیک حرکت خبل خصم را مکسور ببارد اسر کفش گر ببومتان بدهد" ‏ ز خاک در مسوض لاه للژ مستتور خرد بساحت قصر کال ار صلد بار 7 برفت و معترف آمد ز طی آن به قصور

شها توئی که قدر را نباشد آذ مقدار ز عرصه گاه جلال تو گوشه‌ایست جهان محاسن تو چه اطوار و دهر نامجدود به حلق صبح زند آفتاب از آن رو نسیغ نسوشته مسنشی دیوان یب روز ازل بکار حویش قفا و قددر فسرو سانند اگر ز رشته عکم نو سرکنند گردد بنای دهسر نسمی‌دید روی ويسرانی ز بری خلق تو نبود نغور حصم شجب بکار عبرت بگمار هسمتي شاها

1-ن-معولت

که درک باب قدر نو گرددش مقدرر ز چشمه‌سار نوال تر قطره‌ای است بحور خصایل تر چه ادوار و چرخ نامحضور که پیش رأی منبر تو دم زده است از ور بسه عزلم بزلی دولت نو را منشور اگر نبودی رای نو آن دو را دستور زهم گسته مود سنین سلک شهور رز ساره تزل تصر: که تفا را از نگهت گیل است نغور که هم او همه در مدحت تو شد مقصور

قماید

۷۷

طیعا فش همچو صبح روشن کرد بود به (وستبت معتعد نه سر اهمال به لطف عام تو غره است نی به طاعت خویش گناه دارد و هستش امید صفو از تو درین فصیده قوافی از آن مکرر شد همینه تا به بنان کف گفایت نست جر ذره ه رکه شود در هوای مهر تو محر

که بست مهر تو اندر ضمیر او مستور درآورنه گر او را به عرصه گاه شور کش چو رخت برون جان از این سرای غرور که هست از کرم شالت گنه سففور که نا مکرر گردد مدابحت مذگور کلید قغل سهمات و حل عقد اسور شود چو مهر جهانتاب در جهان مشهور

به ثیض دومتیت هر تنی که فالض شد... بود ز ضل عمیم نو خط او موفور هر آن که ساعی و جاهد بودبه خدمت تور بسود مسساعي او از هسناینت مشکور کسی که خاطرش اندوهگین نشد ز غمت مسباد همرگز انبدر جهان دلش مسرور

مولودی حضرث امام حسین(ع) رش

دوش چون بنهفت رخ در چاه مفربٍ آفتاب شد مجدر از نجوم این گنید نیلی ثیاب

بوسف خررشید شد در چاه مغرب سرنگون ریخت بمقرب شفق بر دامن از غم ون ناب

تسانهان شد چهرة شهباز زرین پرچرخ فیروان نا قیروان شد تیره چول پسرغراب

زنگی شب تاج شاهي ار سر رو می‌بود ۰ درربوه آنسان که رستم از سر افراسياب

کرد بر با یمه از دیبای اسود شاه شام از نجومش میخ زد وز کهکشان بستش طناب

در جسنین شب دانسنم بي‌هاه روی خویشتن فسلبی انسدر انسقلاب و قسالبي در اضطراب

شا دبوان عبرت ناليني

گاه بودم هىچو روی شاههان در تاب و تب گاه بودم همچو موی دلبران در بیچ و ناب

گاه با نفس شریر خویش بودم! در جلال گاه با بخت غسعیفف خحویش بودم در شناب

گاه مي‌گفتم که گر بار از درآید بس‌درنگ گیرمش اندربغل چون جان شبرین با شتاب

من در این فکرت که ناگه از در آمد آن نگار با فهی مانند سرو و با رخ چون ماهتاب

موی یک هامون بنفشه زلف یک صحرا شبیر رری یک مینو شقایق چشم یک مینا شراب

طره‌اش یک مملکت نیرنگ یک کشور فسون چهر‌اش یک آسمان پروین و بک شهر آفتاب

آمه و بنلست گفت ای آنکه از طبع روا برده‌اي از شاغرال عصر خود یک سر جباب

نا بکی داری نن حود را ز محلت در تعب تا بکي داری دل خود را ز غم در النهاب

هان به عسرت کوش کآم شام غم را صبح عیش هان به شادي زی که آمد دهر را شید شیاب

بزم عنسرت چین که در رقصند ذرات جهان امشب از مسولود فسرزند مسعید بسوتراب

خسرو اقسلیم هسحنت شاه مظلومان حسین فسطب گردوف مصیبت سرور مالک رقاب

سور داور زبسنت آمسوش زهسرای بستول پسورحسیدر زیب دوش حمضرت ختمی‌مآاب

(-درن-بودش

نماید ۷۹

حامی دین ماهی کین؛ دافع رنج و محن

صانع کل: مانع ضسر افتخار مام وباب علت ایسجاد الم خسرو گسردون سریر

یسلا اولاد آدم شسافع پسوم الحساب سالک راه دا و سالک ملک وجود

معنی حبل‌الستین و صورت فصل الخطاب قطب گردون مروت؛ سرور دنیا و دین

شاه اقسلیم فستوت سید کسامل نساب شسخص السدر کشور توحبد فردی منتغب

ذانش انسدر دفستر ایسجاد فردی انتخاب درگسهش اوسسع از ایسن صحن رفیع دلگشا

غرگهش ارفع از این نه طارم زرین قسیاب تیفش انلدر رزم هسیجا همچنال سوزنده برق

دستشی آنادر گاه احسان هسمچو بارنده سحاب هست از نسور رخش ابسن هفت انجم ذره‌ای

باشد از جود کفش این هت دریا یک حباب گر بسرآرد روز همیجا آژدها دم ذوالفقار

از نهییش آب گسردد زهسرة شیران فساب گسر نگنستی خسلقت ایسجاد فسالمرا سیب

تسا ابسد می‌بود کمتر سخعفی انار احتجاب فنسذلک ایجاد و دیوان فطن فهرست حود

مسظهر اسرار پسزدان مشسرح ام الگستاب هم ز دل او را مسجاور انسبیا در دیسار

هم ز جان او را سجاور ارلبا اندر رکاب

ان -جمدوا

7 دیوان رت ناینی

روی از گسردید مسرآت جسمال کسردگار

ورنه کی وجه الله آوردی برون رخ از نقاب او یقبن استه» او گمان‌است» او حددیث است؛ او سیان

او خطایست و او عتابست ار سژالست وا جراب اوست اصل و اوست فرع و اوست عقل و اوست عشق

اوست‌لفظ و اوست معنا ارست فصل‌واوست باب سمکنش مي‌گفتم ار خوفم نبودی از گناه

راجبش مي‌خواندم ار بیمم نبودی از عذاب ای که چون از پرده بیدا شه جمال دلکشت

کرد ستر کنزً اعیان بر شیغ و شاب بسا چسنین عسز و جلال انسدر زصین کربلا

از چیه روگشتی اسیر فرفةٌ دور از صواب یاورانت یک طرف صد پاره تن از تنیز نیغ

کزدگانت یک طرف آشفته دل از فحط آب جبهه‌ات گردید سنشن چول ز ستنگ کنّفیان

شد عیان شق‌القمر بگرفت فرص آفتاب حجله گاه نو عروست گشت از کین محترق

دست و بای نازه دامادت ز خون ابر ضاب طوطیان فاخار سدره را از تشسنگی

مرغ روح اندر درول سینه شاه آخر کباب جسم طفلاات ز کعب نسبزه‌ها اندر تعب ‏ .

جال نسوانت ز جر اشقیا اندر حذاب خواهرانت را که سندس بود فرش رهگذار

گلستشان بالش هیمی از خشت بستر از تراب

عبرت از الطال بي‌بایان تسو دارد طسمع که شفیع باب و ام او شوی بسوم‌الحساب

قعیاید

۸۱

«تغزل» «مختوم به نام خامس آل عبا علیه‌السلام»

گر چنین آوردم فرقت جانان بر سر زودش از بحنت ایام رسد جان بر لب بر سرم آنچه ازین دید خرنبارگذشت فساجز از چسارة درد دل بسیبار شود

می‌روددین‌ودل از دست من و جان بر سر هر که او را نبود سای جانان بر سر قوع ام نگذشته است [ فان بر سر یی لا آید ا گرم از پی درمان بر سر

هرکه را خاطر مجموغ بود کی داند ."که دلم راست چو سردای پریشان بر سر آنچه بگذشت ثبی بي‌تو بمن درهمه عمر هیچکس را نگذشته است بدوران بر سر هست‌ازین نطق شکر بارهویداکه مرامت .شور لعل لب شبرین تو پنهان بر سر مسنث سابه طوبی نبود بر سر من" تا,بود سای آن ی سرو خرامان بر سر سر و کار دلم افتاد به زلف و زنفت آیدم تا چه از آن زلف و زنعدان بر سر نهم از سر کوی نو برون بای اگر ‏ باردم ز ابر بلا نیر جو باران بر سر چشم و گیسوی و خطت فتده گرانند ولی قامتت هست درین شیوه از آنان بر سر از خم گیسوی نو بر سر دل آنچه رسید گوی‌راهمی+نرسیده است ز چوگان بر سر من تو را هچ فرادوش نخواهم کرد ...نو مرا گرچه کئیدی حط نسیان پبر سر بر وجردم حکمی؛ ند فرمال توا" می‌نهم حکم تو بر دیده و فرمان بر سر ه رکه چون تقعله نه در دایرة عشق نو بود . همچو پرگار همی گردد حبرال بسر سر عالمی سایه صفت در پیت افتاده در سایه افکنده تو را سای بزدان بر سر خامس آل‌عبا آنکه بتاریخ وجود

نام او را بنوشتند چو عنوان بر سر

قصیده مولودی حضرت امام حسین علیه‌السلام

(۲۴) چو یار عقده به گیسوی عنبرافشان زد چه عفده‌ها گه به پای دل پرشان زد فکند از سر هر سر هزار دل در پاي دمی که شانه به گیسوی عبر افتسان زد

۸۲ دیوان عرث نی مرا ز دست غم آن روز شد گریبان چاگ که آفناب سر از جاک آذ گریبان زد سزد که گوی لطافت ز دلبران به برم که‌هرکه‌داشت‌دلی همچ وگو به جوگان زد امید مهرم از آن بار سست پیمان نیست که پش سنگدلان حرف مهر نتوان زد به درد چون نکنم خ که در شریمت عشق نه مردرا هست آن کس که دم ز درمان زد بای‌دوست‌هر ‏ آن‌کو زبون دشمن نیست .. به دوستی که به خویش ازگزافب بهتان زد شهان به کشور آباد دستگاه زنند خلاف عشق که خرگه به ملک ویران زد

هوای خاک در دوست از روا سخشی گرفت گونه مرخش غبار از حط سبز خورد طبانجه ز دست سهیل گونه سیب به آب خضر زاه طعنه لعل جان شش اسام سوم سر خبل سالکان طریق شهیثهی که قدم از قدم به ملک وجود خدایگان جهان بر اساس رخمانی به شمس شم ایوال او ضیا بشید چنان رسانه به آخسر کمال رقفت زا خداش گفته به فرآن نا و بی‌شبهه است کسی که زد به غلط دست رد به احکاهش ز عکس مهر رعش ذره‌اي بود آذ نرر سایل عقل نخست آنکه هقل فمالش دوم تسبيرة احمد بسه سوم میا مسهین پسنجم آلعسبا که از ثش سو گرفت هشت حنال از وجود او زینت نسق گرفت ز نظش عفول ده گانه شمیم خلقش رونق ز هشت جنت برد زششجهت به‌درش پنج حس و چار ارکان

ا-ن-قد)

هماره آتش در جسان آپ حبرال زد سواد کفر عججب" ببر بیاض ابمائز د مگر که دم ز بهی پیش آذ زنخدان زد مگر که بوسه به خاک در جهانبان زد که گام با سر در راه عشق جانان زد ببناز در شب سوم ز ماه شمبان زد دم ز ملک قم در لباس انسان زد ز فدر حاجب او با به فرق کبران زد کته دافنتر قدما را به طاق نسیان زد ستن نشابه در محکمات قرآن زد به روی حق ز سر جهل پا به کتمان زد که نافت بر که و در جان پور عمران زد برای خدمتش از چرخ پا به کیهان زد بسناز تیه بر اورنگ چار ارگان زد فرار هفت فلک پا به عحزت و شأن زد زنه سبهر به ده پایه سرتر اسوان زه به نه سپهر حمفایق قیدم ملک سان زد سوم قهرش دامن به هفت نان" زد با به روح سر از شوق پای کوبا زد

۲سن -)نیران

قصبا ید

دو کون یکدل بر بند گیش کرد اقرار به هیچ دوره ندیدش نه دیدة اقطاب بر او سزاست نیا گانش افتغار کننند بدانصفت که به نزد کمال و عقل و هواس ز فرط عز و شرف کز وجود جد و پارش به پیش دست گهربار در فشانش برق هسنوز انفس و آفاق در عدم بودند به چشم منگر خفاش طبع کوتهبین بسدور مسرکز خسود آسمان کجرفنار کفش که کاقل رزق است از درافشانی ز ارض جاهش ميلي نکرد طی هرچند به چشم خصم بداندیش حاجت در او بر ثهاب خدنگش جه جای تسیر شهاب برای آنکه به دوران او رساند دور شهیکهشا ک درش رشک آپ حیوآن بو بسرون نسمودند انگلستری ز انگشتش

خانگ کسین ز کمان عناد نمرودي

۸۳

بهرجه حکم بر او کرد دم بر اذعان زد بگرد مرکز خود تا سپهر دوران زد که پای فخر بددوش و بر نباکنان زد بر کمالش؛ مر عقل دم ز نقصان زد دگر! نشاید دم از فلان و بهمان زد چه طعنه‌ها که ز نسخیر به اسر نیسان زد که او به امر نحدا طرح ملک امکان زد ز آفتاب رخ خویش نیغ و برهان زد ز بیم شحنهٌ شداش قدم هرأسان زد چه اطمه‌ها که به عتان ز موح احسان زد که نگ مرحله پیمای بچرخ جولان زد چسین ابرر هنگام خشم سوهان زد که این به قالب دبو آن به فلب شیطال زد جه دورها که به دوران سپهر دوران زد عدو بة خرگهش آنش ز ظلم عدوال زد دریغ کاهرمنی انم از سلیمان زد به قلب پا کش یعنی به عرش رحسمان زد

چر شاهباز هما سابه پربرون آورد ز بسکه بر تن او عصم تسیر پسران زد

قصیده در مرثیه امام حسین علیه‌السلام

۲۵ هرگس مرا ز سر دهانت شان دهد رهسبر شدده است سر لب آلب بقا هرا

آگ‌اهيم ز سعنی راز نسهان دهدن از آن لب و دهان به من آن کو نشان دهد

چول با لب و دمال تواش هست نسبتی . زان آب خسضر زندگی جاودان دهد

۱1۳ ۰ب+<««ططحح ی پپبب‎ << (

۴

«بران رت نی

در حلقه‌های زلف نو بردم پناه دوش چشمت به من به گوشة ابرو اشاره کرد موئی است آن میان و مرا عقل موشکاف جز زلف مشگفام تتو نشنیدهام کسی جز حط ‏ عنبرین نو هرگز نادیدهام آزاد کی شود نه اگر خحط بندگی چشمت‌به تبر نممزه بسی خون خلق ریت نگذاشت درد هجر تو در تن توان و تاب خراهم کشم ز سینه فغان در نغمت ولی مهجور ماندم از تو و ابنش بود سزا پایان کار از دل هرد گر بشوی دست آسان مگیر دولت وصاش که مشکل است سودای عاشفی که زیبان است سود را جز در دیار عشق, که ره غم درو نبافت آید ز داستان تو ای عشق بوی خون بتسام تسا پسود لب مشوق روزگار شرری بخت بین که مرا بار تندخو گر فنچه ره نه با دهن اوست نسبتي زانلمل لب که جلس گرانمایه است؛ هست دانی که آنکه اهل دل است از چه رو مدام از بهر آنکه برسه شب و روز؛ آن دو لب از خرمي نان ز زسان وصال ار سبط نبی» حسین علي» آنکه سعطونش شاهي که پرچم علمش در پناه خویش آن داور زمانه که این هر دو کون را

شاید مرا ز فتناً چشمت اسان دهد بعتی بل ز فتنه اسانت چسان دهد مشکل تراد آگهی از آن سیان دهد گلبرگ را ز سنبل تر سایبان دههه زینت کسی ز الیه بر ارضوان دهد شیشاد قامت تو؛ به سرو روا دهد در ذست ترک مست؛ که تیر و گمان دهد شاید گرم وصال تو تاب و توان دهد در دل گجا خیال تو ره بر ففان دهد پیری که دل به وصل نگاری جران دهد هرکس که دل به دلیر نامپربال دهد این گنج شایگان» به كسي رایگان دهد بودي اگر دهد همه اندر زیان دهد مشکل سراغ کس ز دل شادمان دهد پیش که شرح عاشق از اين داستان دهد عساق را همی رخ چون زهفران دهد دشنام تلخ از آن لب شکرفدان دهد باد صباش بوسه جرا بر دهال دهد ارزان اگر که بوسه نیفتده روان دهد خراهد که بوسه بر دو لب دل‌ستان دهد بر آستان پادثه اس و جان دهد مسبلاد پسادشاه زهین و زسان دهد روباه را سهابت شیر ژبان دهد از حادثات شیر فقلک را اما دشاء

در گوشه‌ای ز ساحت جاهش مکان دهد

1-نسگ -آهارهاست.

قصاید

۸۵

آن خسروی که شمسا انوا جاه او کام جهال؛ فلک نهدش اندر آستین هر روز صبح خلعت زربفت آفتاب از بسیم شحنا سخطش باز و کبک را کیفیتی که کرده قضا مرگ نام او اندر جواب سائل کف کریم او از هست‌ونیست‌در ره‌دشرق خود گذشت شاه زبان تیغ نو برهان قاطع است فصل الأخطاب نیست اگر نوک کلک تو در چشم عقل رأی منرت دهد فروغ در دوزخ ار ز وی تو بولي برد صبا باد زان ز خلت سر گر نکهتی یرد شهبار پیم شحنة عدل نو نا به صبح تسا ره بسر آستال بابد مگز؛زجل گردون ز ساه ربروین از روی افتغار از بسیم گردد آب اگر سطرت نو را صفرای چهر خصم نو را تا کند علاج لال است نفس اطفه شاها به وصف تو ذات تو مي‌نگنجد اندر گمان و رهم گسترده که حوان سپهر است روز و شب

نور و ضیاء به مهر و مه آسبان دهد بکبار بوسه هر که بر آن آستان دهد بربندگان حضرت او ارمغان دهد نشگفت اگر ز دید حود آشیان دهد آنرا نشان خشم ز نوک سنال دهد پیش از سژال؛ ماحصل بحر و کان دهد عاشق چگرنه بهتر ازین استحان دهد زان روجراب خصم به نیغ زبان دهد فیصل پس از چه رو به امور جهان دهد در جسم آرزو کف راد" نر جان دهد آنسرا هسمی طراوت باغ جیان دهد کییفیت بهار به فصل خزان ده همواره ساهتاب ز بوی کتان دهد صد پار بوسه بر قدم پاسبان دهد از هر نوسن نو رکاب و غنان دهد یگ بار باد عرضه به کوه گران دهد او راز آب دیده قضا ناردان دهد عبرت چسان تواند شرح و ببان دهد چون آگهی زکنهش وهم وگسان دهد از فرص مهر و ماه همی زیب غوان دهد

ازخوانچرخ‌خصم تو گر خواست ماحضر از انگ چشم لغت دلش آب و نان دهد

نگ - تفس رادار

و دیوان جرت نی قصیده در میاه آمام سیم علیهلسلام (۳۱) به تنگ آمد دلم زین بوم و برزن . کنم ناکی درین ویرانه مسکین باید ناپه چند این جال مسکین ‏ ."گنه مسکن ببه وحشتخالة تمن مرا جا گلشن قدس است ا چند گزینم جای در اين تیره گلعن درین وبرانهه ساند آذ شاهبازی ‏ که بودش سائد ساطان ناسیمن پسسی ان‌دیشه کسردم نا بیابه.. رهاثی جانم از اين بموم و برزن درسن اندیشه شبها روز کردم که نسازد آفتابم سر ز روزن رهمايي را بيامد رستم عشن ‏ به جاه طبع چون دیدم چو بیژن ز فسیض شب‌نشبنان سحرخبز دلم‌چون صبح صادق گشت روشن زدم بر دامن مردان دین چنگ فپالودم بسه دست کسفر دامن سرا بنمود ره پبر طریفت ‏ بشوي کببه سقصود؛ بی‌من ُسنه بسنهادماول گام بر جاي 7 که تا از کید رهزف گردم ایمن مسافر را که باشد توشه تسلیم " ملانتتا بگذرد از دزد و رهزن به علیین شدم زان بس که بودم ... به زنسدانخانه سین؛ سجن فضای دل منور شه چو گردید .. فروغ عشق در وی پرتوافکن چسراغ دل ننباشد روشنايی گراز زیتون عشقش نیست روفن نسبود از هصمت غشیقم نگهدار نبودم آیمن از این ذهر ریمن بجز خاری که در دامانم آریعت ‏ . ندیدم حاصلي زین سبز گلشن هرا در سینه به پییکان احباب . که جینم شنچه‌ای از باغ دشمن بکردن منت شیر بهتر .که بار منت دونان به گردن

مرا زین ففت مرد افسرده شد دل زمر آذ دمی نتوانم آسود زگردون هر بلاکاید به گيتي نگسردم ایمن از یأجوج بیداد چرا دارد چنينم سغت در بند

مرا زین چارزن فرسوده شد تین ز کید این نیم یک لحظه ایمن براي جسان من باشد هعین بگره شود کشم گر سد آهن

نه من زالم ه ان بدخوی بهمن

شکابت از فلک سودی تبخشه شب عیدست وگاه شادی یش شد امشب خاکدان ثیره روشن به دخت ممطلفی ا*"یزدان پسر داد تسجلی کسرد ابشب بسر پیمبر

بنوشید از زبان مصطفی شیر

۸۷

نساید آب؛ دانشور به هاون ه هنگام ملال و شکره گردن ز نرر روی وجه الله اسن لا با مرتضی"" چم تو روشن ز رخسار جسین "۲" بزدان ذوالمن داش اسرار حق را گشت مغزن

کسی کز جال مر او را بندگی کرد

کند آزادگی چون سرو و سوسن

در نکوهش روزکار مختوم بناه حضرت سیدسجاد

تر را سپهر و شناصرکه مادرند و پدر نه شبوة پدری دارد آن پدر مسرل نه بسیم دارد از سوز سنا مطلزم کدام سینه که پرخون بسال لاله نکرد بدوستبش مشو غره زانکه دشین نوست نخواهی این از سادئات وی بودن تر را چه سود زگاو و ز برهاش چه زبان بکس دو پیکر و خرجنگ را چه نفع رسد هراس از چبه ز شیر سپهر باید کرد تو را ز خشه کجا خیر می‌رسد؟ هسرگز جه زال نسرازو داري امسید السزونی بکن ز کوژدم دوری که تسند دارد نیش تو را چه بهره ز بزغاله و ز دلو رسد چه بهره غراهی بردن ز ماهی بیجان زحل که هست يکي پیر سالخورد خرف

۳۳

گشاد؛ دست و بکین نو بسته‌اند کمر نه مهر مادری آید همی ازین مادر نبناک دارد از آب دیبده مضطر کدام دل که نکردش چر غنچه خن بجگر مغور فریب فسونش که هست حیلت‌گر رگر درآیی در آهنین عحصار اندر کجا بی‌سر بود آذ؛ وین ندارد آبشخور و با از ابشان برکس فند کدام ضرر که همچو شیر علم باشد او همه پیکر که خشک گشته ز بی‌آیی و نندارد بر کسه ,ساه‌هاش نسباشاه فروتر و برتر وزان کمان که خدنگش ز نشتر دارد پر به روزگار بجز کام شک و دیده‌تر که بر نام نسیایی ازو نشان دگر ازو نبینی در عمر شویش هیچ اثر

۸۸

ز مشتری که بغوانند در جهان سعذش هسمی نخوانی بهرام را مگر خونی ز آفتاب چه تأثیر و قونی خواهی کدام سور که مائم نکرد آخر کار دبسیر چسرخ عسطارد؛ مسربی ادیا اسید طالع فبروز از سهت نسبود ببر ازین همه پیوند و دل ببند بدان امسسیر فسافلا لس سید ستجادل؟

دیوان عبرت ناچني کجا رسیده سمادت دمی بنوع بشر که آخته است شب و روز بر سرت خنجر که ثیره گردد رویش همی زجرم قمر چگونه خوانی مر زهره را تو حنیاگر کجا بود که ادب زو شدست زیر و زر که گوی خاک کنند نیرهاش رخ انور که بود مظهر الطاف ابزد داور ایام چهارم ۲" بعقوب آل پیغمبراس؟

بپسته در غل و زنجیره دست و گردن و پای ز کوفه کرده بدین حال تا به شام سفر

مختوم به ثنای حضترت باقر علیه‌السلام

مکن اي ترک: ز اندازه میر غشوه و ناز هن اگر از تو گذشتم: توبمن خرده مگیر نازنینی نو نباید نکنی نازه ولي هر زمان رنگی و نیرنگ نوی ساز گنی عطاق ابروی تو هرچنه برد فبله دل طرز رفتار تبو اینست اگر با دل من پیش آزین نیست مراصبرو تحمل پس از این و بکش از سر من پای و من از دامن نو گر بخواهی؛ دل من؛ بادلت انباز شود تو گفتی که نطاول نکنم با دل تر مکن از راه خطا جور بمن؛ زانکه مراست «یاقرعم؟ علمانيي »۳ واقفاسار «نبي بسجنان خسازل جنت ندهده راه نو را

که بناز نژ گر نیست مرا روی نیاز که ز اندازه گذشته است تو را عشوه و از از از حد مبر اینگوه بمن سخت ثناز بهر آزاردلم جون فلک شعبده باز با چنین خو ننوان برد بدان قبله نماز من دگر دل نسپارم بتو ای ترگ طراز که ز نو شکوه کنم با تو کنی مشفله‌ساز دست کسواه کنم نا نشود قصه دراز خوی بد راء یله کن نا بنو گردد انباز پس جرا کردی از جور تعاول آغاز سر خظ ببندگي پادثه بنده‌نواز آبکه داناي حقایق بود و کاشف راز گر بدست اندرت از وی نبود عط جراز

فصاید ۸ هر که ننهاد یخاک در او سر ز غرور می‌نبابم کسش اندر همه گیتی انباز با تو آن گس که زبیداده عداوت ورزید .‏ خصمی او به حقیقت به حودشگردد باز درفردوس برین رابه رخ دشمن و دوست...._مهر وکین تو کند روز جزا باز و فراز

حاجت خود برت اظهار نخواهم کرد

کهبودپیش نو ظاهره چه حقیفت چه مجاز

در صفت بهار مختوم به اسم حضرت صادق علیه‌السلام

برگشت جهان بار دگر عهد جوانش . طی کرد فلک دورف پیری و نوانیش شد دهر جرال»از پس پبری و شکفت است پیری که بدو باز شرد عهد جرانیش چرن مرده که زنده شرد از صور سرافیل .در محشر و پیدا شود اسرار نهانیش از باد صبا گشت عیان راز دل خاک 7 رازش همه پیدا بود از حال شیانیش

آن باغ که سرناسر او معدن زر بود وان راغ که چون کلب نداف بد از مرف وان تازه بنفشه زده سر از بر سبزه وان قطرة باران به سمن برگ بماند وال مرغ بدانگونه زند نفمه که دل را بساردگر اندر شمر و جوی روان شهه اکنونش اوانی همه از ثعل و شفیق استه بر راه‌گل ار دید بلبل نگران بود گل آمه و بگشود زبان بلبل دستان درمدحت سلطان هدای «جفرصادق» ۹0 آن شاه که با تبغ زسان کسرده در اسلام آن عبت باقی که حدا وده بما داد آن نیست مگر دوسئی «جعفرصادق» غذلان برد آن بهرهه کزین نعمث بافي

بکباره به پپروزه بدل شد زر کانیش گتربلدگری از دک بزاز ندانیش چون دانه مرجان که به پیروزه نشانیش بر 3 طراسیداب که بر سیم چکانیش در وجد و طرپ آورد العان و افانیش آبي که دی و بهمن بربود روانیش بستان که به دی بود ز بلور اوانیش نسرروز درآورد بسروث از نگرانیش کز دوری گل بسرد هسمه بسته زبانیش بلبل بسر شاخ بود زسزمه خوانیش کاری که علی( کرده به شمشیر یمانیش من فاش بگویم بستو تا نیک بدانیش نور تشمین آنکه کسی نبود الیش هعروم کند دوستی الم فانیش

+

دیوان رت یی

ای آنکه شود رانند؛ درگاه خداونه این جامه که «عبرت» به مد یح تر بیان گرد شبریست که در رشته مهر تو زده چنگ

آن بنده که بیگانه‌وش از حویش برئیش نسغزست صبارات و بدیست سمایش شاید که ز رحمت بسوي عویش گنانیش

گشته است گرفنار هوا و هموس نفس زین بند چه باشد که ز رحمت بر‌هائیش

حضرت موسي‌ابن جعفر علیه‌السلام

نا نگرده طور دل مندک ز ذ کر کردگار وادی دل ایس از اهریمن ریمن شود گوسفندان شعیبت سالها باید جراند شو چو موس ز آدمیت محو دیدار دا با همه فری که دارد از هوا فرعون انس موسی جان از شعیب عقل اگر گیرد عضَا «رب ارنی»گو چو موسی با مکش از طوزعشق همچو موس اربمینی باش در میقات رب بند سوسی کاظم باش نا اندر دلت زاده جعفر امام هفتمین موسی که هست آن مهین پیرایه مستی جهان علم و فضل والی ملک ولابت بانی این نه رواق شمس گردون کمال آثبنه‌دار ذات حق نیست هر افلاک را جز بر مدار ار مسبر گر نداری مهرة مهر ولايش را بدل تا ثمر بخشد تو را روز لیامت ال من ای دریفا کان امام صژنمن با درد و غم مانددر زندان‌هارون‌هفت‌سال آن شاه دین انر آن زندان بجر جان داد آن غریب هستمنه

موسی جا جهر جانان را نبیند آشکار موسی جانب انالله پشنود از هر کنار تارسی‌موسی صفت روزی بظور عشق یار لزهری چرل ساعدی گوساله‌سازی اخنیار سحر فرغول موسی عفلش نمایه تار و مار محر فرفون هوا را نیست پیشش اعتبار گر دو مد ره «لن تراني» بشنوی از کردگار نا شرد لوح دلت ز اسرار پرنقش و نگار تابد انوار کمال و معرفت از هر کار مظهر اوصاف ذات حضرت بروردگار آن بسهین سرهایه گیتی سپهر اقمندار وارث عم ایامت سر حسق را پسرده‌دار قطب چرخ مکرست سلیلان با عز و وقار نیست هر اجرام را بر یال او مدار هرگز اندر دل امید منفرت از حق سدار تخم مپرش را همی اندر ضمیر دل بکار گشبت توام از حفای چرخ و کید روزگار ین و یناه و بيکس و بی‌فمگسار 4 برادر بر سر او بود و نه غریش و تبار

تباید

جونکه هارون باغبر از مردن آن شاه شذ چار تن حمال را پس گفت تا حاضر شونه داست اندر قصر خود مسکن سلیمان آن زمان گفت گاین اش ا که باشدکاین چنینش مي برد پس به گفتتدش که هست این مرسی آزرده دل گفت آنگه با غلامان تا بصد عز و شرف کرد پس شال عزا درگردن و با اشگ و آه یادم آسد داستانی از حسین و کربلا نه کسی نا ریزدش آبی بکام از ره لعلف جسم با کش درمیان خاک و خون افتاده بود جرد ز قح آب خا ک‌هستیش برباد رفت امسل بسیتش را سوار استران بی‌جهاز

۱

گت دلشاد آن لعین کافری بي‌ننگ و غار از برای حمل نعش پاک آذ عالی نباز دیده‌اش افتاد بر حقال و آن جسم فکار سوی‌مرقد چارتن حتال با خواری خوار! زادةٌ جعفر اسام سلمین فغر کبار جا دهند اندر عماری پیکر آن شهریار کرد اندر خاک مادفون پیگر آن تا جدار وان تطاولها که دبده از آن گروه نابگار کسی نا گیردش از شا گ و خون ان رگنار سه‌شب‌وسه‌روزیی فسل وکفن آن تاجدار بر حيامش زد ز آتش دشمن بی‌دین شرار بر اسیری برد دشمن هچر اهل زنگبار

عبرت از ذ کر مصیبت رو زبان در کام کش کآنلین اشعارت از دلها برد صبر و فرار

در مدح امام هشتم حضرت رضا علیه‌السلام

کمان کشیده ز ابرو دو چشم فتانش کنند مردم مالم حذر ز فتنه و من عذر چعه سود ز چهشمش که مردم آندر خواپ چه فتنه‌ایست نمي‌دانم آن دو چشم سیاه گسرم بسه تسیر زنساه بسرلیاورم اففان به کیش هن که از آن کیش هرچه ثیر آآبد دم چرگوی زنده هویش را دون خم زلف فسنان که آ+ نسیانگاه و نالا سحري

۱-ن-ک سار نوشته‌است.

بدل نشسته بصد ناز تیر مژگانش گریز می نسنوانسم ز چشم فتانش دگسر لبینند آسودگی بسه دورانش که مي‌زند ره دل شمزه‌هاي بنهانش هباد آنکه برآید ز سینه پیکانش رواست اهل دل ار جان کنند فربانش بان امبد که شاید زند به چوگانش السر نس‌گند اندر دل جو سندانش

۹

با به ترک کماندارت این گمال نبرم برد دو چشم تو خونخواره‌ای که درگردن شده است آهوی چشم تو شیرگیر مگر خابیر ملک خمراسان ی عالی قطدر خدایگان جهان پرده‌دار حالق و لتق فا نماید امضا قدر کند جاری شدای در کف او آبت گفابت دید هر آنچه سبهم بر ذات او برد معلوم به ذبل عاطفت حق نمی‌رسد دستش اگر نه تخص محزون به خاک بود نبرد زمین جاهش چندان بود وسیع که هست سپهر با همه رفعت زند دم از پستی كسي کز او ادب آموخته است پیرانعرد ز قید بند و نباز آرزو رها گردد ز خسف کساهکشانش کذسنده دز اجستیر سهر گردون عهدیست کرده پشت دو تا مسا تأثیر الا او فراغت داد اگر که گوهر ذات وی از مبان برود

دیوان عبرت ای کسه بر نشانه خعطائی رود ز پبکانش فستاده چسون دل کسافر و مسامانش که داده خبط اسان خسرو خراسانش که هت شمس فلگ شيبه‌اي ز ابوانش که شبر پرده درد غصم را به فرمانش اگر منالي صادر شود ز دبرانش نهاد در کف از آن حل هقد کیهانش هر آنچه شکل رآیش نمود آسایش کسی که دست تولا نمزد به داصانش سمند گردون بر گرد خاک جولانش سپپر هىچو یکی حلقه در بیابانش به پسیش رفعت قسصر رفسیع بنیانش ببود چر طفل نوآهرز در دبستانش اگر پسناه بسرد بسر کف درافشانش هر | گر بکشه سر ز حط فرمانش گر کبه روی بساید بیه سم یکبرانش ز نوبهار و نماشای باغ و بستاش جهان و هرچه در او هست لیست تاوانش

نهواجب است نه ممکن ولی گزیده خدای . بمرای ربط میا وجرب و امکانش زهی خدیوا کز بیم عدل و داد تر ام در آستین عسدم رفسته است طفیانش ز بس شرف که بود فرش آستان نو را بدان رسیده که خوانند مرش رحسمانش به خوان نعمت تو سفره‌ایست و اطلس سبز . سپهر هست در او قرص و مهر و مه نانش کی که نام تو راکرده ثبت دفتر دل ."ملک کشد خط بطلاي به فر عصبانش به چرخ شرع شهاه نیست خامه‌ات اقب که نیست کاری الا که رجم شیفانش خدایگاناه عبرت؛ کمین ثناگر تو گرفتم اینکه بود پایه کم ز حشانش نهآ خراین‌که تو را حصلت نبي است که او نسظر درسغ نسمي‌کرد از آسناخوانش تو هم نظر ز آناحوان محویش باز مگبر

که نیست در همه آفاق کس نگهبانشس

تصاید ۹۳ مختوم به اسم مبارک حضرت رضا علیه‌السلام کسمان کشیده ز ابرو دو چشم فتانش گذر ز جوشن جان کرده نیر ماگانش

کنند سردم شالم حبیر ز فتنه و من حذر چه سود ز چشمش که مردم اندر خواب جه فتبه‌ایست ندانم در آن دو چشم سباه گسرم بسه تسیر زناده بسرنیاورم فمریاد حیات چا و تن است‌وبلاي‌دین و دل است مگو که دست ز جانان به تیار بدار کسی که غهاه مودت ببست با جائان بدر نمی‌نهد از کوی دوست پاي اگیر از آن ز خاک درش چرن غبار برخزم فنان که هرچه فغان کرد داغدیده دلم بپایبردی وصلت مگر شود آباد دلم که مشرب او آن دهان جانبعش است ه نقد جان ز تو گر می‌خرند بوسه مده شده است آهوی چشم تو شیر گیر: مگر خدایگان جهان پرده دار خالق و خلق ه واجبست و نه سمکن ولي گزیده خدای خبداي در کف او آبت گفایت دید اگرچه رحمت بی‌منتهای او عام است بدان دهند در ایس در سقام سقدادی شها کسی که چو بادام با تو گشت دو دل به مدحت تو به دیون هر که شعری بود خدایگانا «عبرت» کمین ثاگر نرست

حسدر نسیارم کسردن ز چشسم فتانش دگر نسبیننه آسودگی به دورااش که می‌زند ره دل فمزه‌های پنهانش صباد آنکه برآید ز سینه پیکانش دهان تنگ وی و زلف عتبر افشانش په انستیار که بر‌داشت دست از جانش اگر ز جان گذرد نگذرد ز جاناش بر ببارد تیر بلا چو باراش که هیچو گرد نشینم مگر به دامانش زادست جرر تر سودي نکرد افش دلي که دست فشراق تو کرد وبرانش بسر جگرنه برد شوق آب حیوانش گرانبهاست چرا مي‌فروشی ارزانش رسیده خسط امان از شه خراسانش که شیر پرده درد خصم را بفرمانش برای ربسط هیان وجوب و امکانش بدست داد از آن حل و عفد کیهانش بسجز شواص نیابنه بهره ز احسانش که صدق بوذری است و حلوص سلمانش زسانه مغر برون آورد ز استخوانش مذای روح بسود شمرهای دبوانش بود به بندگی حضرت نو آذعاش

۹۳ دیوان عبرت نالیبی

بدار دینی؛ از چنگ ففر و؛ در عقبي علیالصباح فیامت ز خاک چون برخاست اگرجه هست سیه نامه رو سفید شود

چو برکنی بسر از فضل خط شفرانش!

ز هول محشر و نار ججیم؛ برهانش به زیر سای الطاف خویش بشانش

تغزل مختوم به مدح حضرت ثامن‌الائمه علیه‌السلام (۱۳۳

چندان در اتظار تو ماند ای نگار چشم چون تبر ای نگار کسبان ابرو از نظر بردار برده از رخ دلجو که نا شود از سافر زجاجی بر یاد چم نو گشتم به رهگذار نو چون خاک راه بت چون عنکبوت تار یال تم می‌تند ا دید شیوه چشم تو را هیگسازی امست ازسکه خیره گست در آن روی لاله رنگ چوذ برق بگذری و بنالد چو رعد دل اکنون که دل نگشت ز وصل تو کامپاب دل جای صبر بود و ز من برد دلستال چشم از بسرای دیدن روی نکو بود شد فساش پیش مردم راز دلم دسی چندان که دل ز غیر نهان داشت سر عشق دارد به طبع خواجه مگر نستي؛ گه برد سلطان‌دین «رضاء کهبه‌دست‌و دلش بود بر نقطةً وجود تو شاهاء سدار کون

۱-برشی‌اییاث در در قید «مشث رگ است.

تسا ماقیت سفید شدد از انتظار چشم رفنی و ساند سا را بر رهگذر چشم در هفت پرده روی تو را پرده‌دار چشسم شد؛ در حادیقف عنبی می‌گمار چشم شابد بیفکنی به من تحاکسار چشم در کسارگاه بساصره لبل و نهار چشسم از تتافر زجاجی شد باده‌خرار چشم گلگون ز عکس روی تو شد لالهوار چشم داید همی به گریه چو ابر بهار چشم بگذار تا شرد ز رخت کامکار چشم از من قرار و صبر پس از این مدار چشم ورنه به هیچ روی نیاید بکار چشم کافکند طفل اشک مرا در کنار چشم بی‌پرده پیش مردم کرد آشکار چشم از فسرط درفنسالی آلب سار چشسم پیوسته بحر و کان را از افستفار چشسم باشد: چنانکه هست به لقطه مدار چشم

ید ۵

میل دل لابق دایم به سوی توست .‏ چوانکه هست مایل دبدار بار چشم انا به عزم و حزم تو ماند که روز و شب . هم ساکن است یکجا هم رهسپار چم مسصباح باصره ندهد هیچ روشنی ... نورارز رأی نو نکناه مستعار چشم گر نبست پاسبان تو؛ هر شب چرا ملک گردد بگرد کوی نو با صد هزار چشسم عبرت گشرد چشم به عين هطای نو ای لطسف کردگار ازو بر مدار چشم

در صفت خزان مختوم به نام حضرت جواد علیه‌السلام وا

از طسبیعت زرگسري آمسوخت باه آذري

بدا نمایه در فضای باغ و بسنال زرگمري پسر ز سیم شام و زر بخته شد صعرا و باغ

شد و انگر, باغ و صحرا ز ابر و باد آذری اس در تن سر گستره #ََ

باد نسا از بسوستان بسنوشت فرش عبفری زاغ نا بگشسود نای بسته و آمد در نعبب

فاخته بربست بگشوده دم, از شنیا گری نه دگسر آیسد به گوش دل نوای عندلیپ

نسه دسر آیسد بسه هفز جان شمیم قتبری نشسنوی دیگر ز بسلبل نسفمه‌های داپلذبر

نسنگری دیگر به گلبن روی گلبرگ طری همه آن‌عاشق‌که‌ازیشوق غود ماند جدا

گشته هر شاخ شجر زار و نزار و چننبری نار را راز درون پسرده گسردید آشکار

زرد شسده رخسار به نا دید آ پرده دري

و دیوان عبرت نایینی

سیب در بستان؛ گل دو روی را اند همی

نیمی‌ازرخ‌احمری کو دست و نیمی اصفری گرکه خوذرز کند تن فربه" و رخساره سرخ

چیست اندر شاغ از این زردي‌واین لاشری خرزار عوردست مانا نار ورنه از چه روی

اینچنین کرد است پبکر فسربی ورخ احمری دلب ریها داشت باغ و بسرستان اسر بهار

بسومتال و بساغ را بسرجا نسماند آن دلسری آن بسستان آزری کسسارایش بسستانه بسددند

بسسرگرفت آرایش آذره زان بسستان آزری تا جه کیفر دید خواهد آذر؛ از وی گر برند

آن بسستان آزری پیش شس‌هنشه داوری داور دنسیا و دین فعر انم بعنی «جوادات

آنکتهة جود او کند بر خلق الم باوری هرکه‌اورا چا کری کرد آسانتن چا کزاست

حسبلا آنگو نمابه آسماش چاکری هر که گرد شگهتری.گینی‌هر او را گهتر است

صرطا تک وکسنه نیم او رآگهتری وانکسه او را مسي‌کند فردانبری از جان و دل

از بسن گوش انحستر او را مي‌کند فرهانبری فیض بزدانست و رهبر سوی بسزدان صلق را

رستگار آن؛ کش نمایه فیض بزدال رهبری هرکه‌مضطر شد ز رنج فقر و درد مسکنت

گر ورا خواند رها گردد ز رنج مضطری

گر ز مدم دیگران میباید استففار کرد هست مدح ذات پاکش مایا مستنفری

نگ فی

شید در صفت خزان مختوم به ثنای مولیاناالجواد؟؟ دم بسهار اگر کرد باغ راخرم .. زتند باد خزان هم فسرده گشت و دزم شداز تطاول وی زرد و پژمریده و خشک ..."همان درخت که تر بود و نازه و رم هر آنچه زینت و زیور بهار داد به باق خزان گرفت از او جمله را به جور و ستم به دئت و صحراگسترد قرش کافوری .. زباغ و بستان بنوشت زمردین بیرم به باغ نار کفیده چو پهلوی سهراب. بجوی آب رونده چو خنجر رستم هزار دستان بربسن دم ز نغما زیر چنانکه فاخنه بر سر و بن زنغمة بم چو بینوا شد بستان و باغ از دم وی ز بسپنوایی مرغ از نوا بسندد دم سپهر در فم نسوبارگان باغ و چم ژاخز ادکن پوشیده کسوت ماتم به سیب‌داده‌گررنگگو بوی خود گل سرغ گه سرخ گل را ماند همی به گونه وشم جر آب تیره بجوی اندرون مصفاشد هوای صافي گردید تبره و درهم ز سسردی دم دی ز مسهریر را ساند.. ."همان چمن که ب» نوروز بود رشک ارم کنار باغ هم اکنون پر است از دینار ...مین راغ هم ابدون پر است از درهم چنال‌نداندکهبود این جهان به زیب وبه فر چنین فسرده و بی‌زیب و فر نماند هم جهان چو پیر شد از نوه جوان شود لیکن جوان نگردد چون بیر شد بنی‌آدم درین چمن که بهارش ز بی خران دارد.... توراکه گفت که خوش مي‌خرام وخوش مي‌چم تفاوتی نگنله بیش من بهار و خزان ... ضمین و شاد نگردم ز نعمت و زنهم دل مرا که چنین خو گرفنه با اندوه .._ گمان مکن که شود شیاد از سی ارشم!

شراب کم ند اندوه و شادی افزاید سرم جو فیر سبه بود شد چو ثیر سچد به شادمانی ازانم نسمی‌گراید دل

اسن-گ -مي دار مم

مرا نه فیش فزاید نه گردد انده کم ز شادمانی مسحروم داشته است هرم جوذ نیرب دقدم راست چرن کمان شد خم که هست در پی هر شادیی همزاران غم

۹۸

دیران: رت تانی

به هیچ, خاطر من» در جهان نگرده شاد نم تجلی یزدال «محمدلاابن علی لا » به درو رتبه "کم از ابزدست و بیل از خلق خای غزوجل آفرید چون نن و جان میانا تن و جان سر تو را نمود سفیر

هگر به مدح مهین خسرو فرشته حشم که هست شخصش کاْ سخا و بحر کرم سخن تشاید گفتن جز این ز بیش و ز کم برری نفس و رد از فضا کسید رفسم میان نفس و خرد مر نو را نمود حکم

کف جراد نو باشد: سحاب رحمت و هست جهان بجرد نو دعتاج هجو کشت به فم

در صفت بهار مختوم به نام امام دهم حضرت علی نقی غلیه‌السلام

آنین گرفت بار در مرغزار سانند کسارخانةً ماني شدسته وان شاهدان بستان عسذرا مسثال سرو میده باز برافراخت قید سوری آمود جلوه بجو روی حبیب داسان کوه بود اگر پر ز سیم نوروز نامدار ببه جسیش خزان بسردی‌چودست یافت‌مراو را بکشت از خون او بکرد هی سرخ روی آسد دی که بیزد مشگ ختا آد دسي که بر سر شاخ گل آمد دمس که ساغر گیری به باغ آمد دمی که نخوش بخرامی به دشت آمد دم که گردی مست و خحواب گوبي همي ثنای «نقی») از وجد از سل آدم است ولی دارد

۳0

آمید همی به شور و نوا سرغزار صعرا و باغ و راغ ز نقش و نگار برداستنه سرده همي از شذار گلزار از شقبن و گل افروخت نار سنبل گشود طره چو گیسوی یار اکنون شدست پسرگهر شاهوار چوث جیره شلد نداد بدو زینهار شسد بسر بسریر پسادشهی برفزار در گینی آنچه بود تلال و فغار پسرطرف باغ جنبش بساد بار خوانهه ننای گلشن و بستان هزار از سساقبان سرو قد مي‌گسار با دلبران ساده رخ باده خوار زان سي که هرد را بکند هموشیار نسجل رسول حسجت پروردگار آذم هسمی بسه بسندگیش افستخار

قسابد

۹۹

اختر کند ز خاک درش کسب نور از بسهر بسندگیش سپهر بساند از هول رستخیز گجا تسرسد

گردون بود به درگه از عاکسار از گهکشان بسبسته کسمر بنده‌وار

او را کی که هست زجال دوسندار

ایمن ز اضظرار بود در جهان هرکس که کرد خدمت او اختیار

قصیده مختوم به نام حضرت عسکری ۹ ۳۷ آن سرو کاشیر که ازو نیست بر هرا مي‌آمد از وفا بیر ای کاش صر مرا کو بخت آنکه وارهم از رنج هجر وه یار از دولت وص‌ال کسند بهرهور مرا خشک‌است کامم از غم و تردامنم زاشک ._‏ تانعودچه برسر آید ازین خشک و تر مرا دل در هوای خاک درش اوفتاد و کیرد تیک عمر همچو باد صبا دربادر سرا با خاک گوی دوست که سرمایٌ بقاست ‏ باشد هموای آب بقا؛ کی بسر سرا

هسرچستد بیشتر نگرم بر جمال بار رعسسار «لفسروز و لب نسوشانه او دیگر چه سود گر کنه آزادم از فغفس در راه فسقر هست خعطر بي‌شمر ولن کی ره بسوي کعبةً مقصود بر دمی نافشل شد مربی در زمانه کرد تا پا به فلک عشق نهادم ز شش جهت ملطان عشق کز نظرش خاک زر شود

تسا بهرهور ز دولت فقر و فنا شدم.

عشق آنچنان ز خویش هرا کرده بی‌خبر هن مرد راه عشقم و از کفر و دین بری هن جایگه به گاشن فردوس داشتم در خاکدان فکند مرا از بهشت عدن کردم ز ملک جان سفر اندر دیار تن

در دل شود فحبت او بیشتر مرا کرده است بی‌نیاز ز شمع و شکر هرا اکنون که سوخجت آتش غم بال و پر مرا چونخضرهمرهست.جه باک از نحظر مرا عشق ار نمی‌شدی بسویش راهبر مرا از حسن تریبت به نگولی سمر مرا کرد از چسهار حد طبایع؛ بدر مرا صاحب نظر نمود ز فیض نظر مرا ببر هستی التسفات نسباشد دگر هرا کز هرچه هست؛ نیست به غالم خبر مرا نه شوق جدت است و نه خوف از سقر مرا در تیره عا کدان شبده حالی مقر مرا این بود بهره‌ای که رسید از پدر مرا تا خود چه حاصلي بود از این سفر مرا

دبوان عبرت الینی

ایتک بدام غشق تکریان فنادهام ..."وین شیوه کرده است برندی سمر را گویند هست دیدن روی نکر گناه ‏ کار صواب نیست جز این در نظر مرا آدم اسیر عشق و فنای محبت است آخر نه بشمری تو ز نوغ پشبر هرا غثق ار برد رهبر من؛ هیچ ره نبود ."بر آستان پسادشاه بسحر و بر مرا آن پسیشرای بازدهم کز عناینش بسرتر ز نه سیهر بود جاه و فر مسا

قصیده مولودی امام زمان 2۳" مهدی موعود ارواحناله القدا ۳0

گیتی اسروز از طراوت؛ غیرت باغ جنان شدد

رین جهان پیر دبگر باره از شادي جوا شد دشتو در رشک جنان شد اندر این فصل زهستان

اندر این فصل زستان دشت‌و در رشگ جنان شد باز از گنج نهان شه اشکسن فدرت گشاده

اکن قرت گساده باز از گنج نهان شده بسردهید از گلشن وحددت نسيمي کیز نسبمش

ساحت گیتی غبیر آم رده هستبرفشان شسد گشت از طور تسجلی جلوگر نوری که از وی

زنک ظلمت برطرف ز آلبنا کون و مکان شد گشت طالع نیّری از مشرق قدرت که نورش

جلوه بخشای جهان از فیروان تا قیروان شد درج حکمت داشت یکت گوهري در پرده پنهان

آشکار آن گوهر رخشان در اين دور زسان شده انسددر ایسن روز هسمایون عسات ایسجاد عالم

ظاهر از کتم عدم در عرص کون و مان شد گرچه در بان ظهررش بود پیش از ماسوالله

لیک در ظاهر وجردش دوش زیب این جهان شد

قصابد ۱

گر نخوانی فالیم کس"گفتمی بزدان سلبس

در لباس بوالبشر گردید و در گیتی عیان شده تا بکی در پسرده گويم عرص عالم منور

بهپر سولود سعید حضرت صاحب زمان شد حسجت فسائم امبام مصر گز فیض وجودش

ساکن؛ این صحن‌بسيط وسایر این هفت آسمان شد پسادشاه راستین آذ نحسرو گردون سربری

کز پی تعقلیم ار پشت فلک خمم چون کسمان شبد جایی دین الاهسی از کسلام دلنشین شد

مساهی" کفر سلاهي از سام جاذستان شدد حون به عرق آدمی از یمن حکم او برآمد

جنان به جسم بوالبشر از فر اهر او روا شا زورق دیسن الاهی را سسنانش گثنت لنگتر

مرزو بوم شرغ احمد را خساهش مرزبان شله مشتمل از بسرق تیفش شد به هیجا جع تن

منفصل از کف رادش گاه احسان بحر و گان شله در بهار از شوق مهرش سرخ شد رخسار سوری

در زان از بیم آمهرش زرد: رخسار عزان شد کر تسوحید را ذات شریفش داد زور

کشت اسجاد را سم بلیش بادبان شلد در ازه مسهر رخش شد فرض ذرات الستی

تسا امد جود کفش رزق خلایق راه مان شلد نه فلک مانندگوئی شد به چسنگ اقتدارش

روز و شب جوذ توسن ابلق ورا در زیر ران شد

۵-۱-م-ناهي

۱ ذروال: عبرت نانی

کی فضا بارد شدل با سطرت او همم تراز و با که بتواند فدر با فدرت او هم نان شده

از زمین و آسان شد چون که صیت صولت او

زهره شیر فلک اندر درون» آب از جبال شده سرفرازی دید فرکس چنگ بر آن آستین زد

بادشاهی بافت هرکس بندة آن آستان شد عیسی از دار بهردان شد به حکم او به گردون

مسوس‌انسا وادی ایسمن به امسر او شبال شد چرن سلیمان یسافت نسقش خاتم لمل لبش را

حکمراذبر ابرو بادو آبو خاک و انس وجان شد آبرو چون بافت از خاک در او پسورآزر

آتش نتهترود مسرد و از برایش گلستان شسد ممکنش خوانم؛ چاه کاندر زمینش گثبتامنتزل

واجبش ذانم چرا کاو را مکان در لامکان شد مسی ندانم واجبش هرگ ولی در لک آمکنان

بندگی کرد از سر اخحلاص نا واجب نشان شده داوراه راداء امیرا؛ ای که از فسرط جسلالت

قاصر از وصفت عفول و عاجز از شرحت زبان شد با چنبن قدرت کجا بردي در آذ ساغت که از امن

رأس پسرنور حسینت زیسنت نسوک سنال شده پسیکری را ک‌اندر آغسوش پسیمبر بسود مأوا

عاقبت در خاک و خون چرن طایر بسمل طبان شد هسمچر مرغ نیم بسمل ضوط‌ور در لجه هون

پیکر صنبارة آن طاهر رش آنسیان شد آن شهی کافسرده نتراست دیدن مصطفی یش

بسا قم و درد از جفای دهسر آخر نوامان شید

تساید

۱۳

آن لسی را کز مسبت مصقفي بوسیاه دائم

در مبان طشت زر نیلی ز چوب خیزران شد زعفراني شد گل رخساره‌اش آندم که از ون

و ریم یه زک شون در تنور پر ز خاکستر نمود از شلم منزل

در سیان خانه عولی سرش چون میهمان شد بازوی آن تبرت لته رنج هداز ثیر بان

پهلوی آن حشبت الله خسته از سرب سنان شد

آرخ و دردا که آخسسر از پسی بسنه آزاری دست حسق بسبریده آخر از جفای سارپان شد خسرگهش از آتش بسیداد عسدوان سوخت آخحر ۲ آنکه جشبریل سین بسر درگه او پاسبان شدد کته گردید از ستتم آذ سروری کاندر سزایش مصطفی‌صاحب‌عزا گزدیا: عبرت نرحه‌خوال شه

قصیده مولودی حضرت امام زمان ۲ ارواحناله‌الفدا عج

نهاد حجت فالم قدم جو در آفاق نهاد مظهر حق چرن ز غیب رخ به شهرد عیان به طور تجلی شد از نهان نوری ستاره‌اي بسدرعشید ز آسمان کبال چه جای قصر خورنق که جشن هیلادش کسیده بسهر تسماشا سخدرات نجوم اگر که فخر کند بر به عرش فرش زمین نسهاد گام ببر آورنگ حسرری شاهي

۱ سن -گاقراتن

زسمن سقدم اوشد نون لوای نفاقي رسید بانگ هوالحق بر این باند رواقی زدود زنگ لام از سمنجل آفاق که شد ز خجلت او ماه آسمان به محاق ربوده رونق از باغ لد بی‌اغراق! سر از ذریچة این کاخ لاجوردی طاق عجب مدار که دارد ز فرش استحفاق که دفستر قسدما را فرو نهاد بعاق

۱۴

ادام عصر؛ غیاث زسانه؛ غیث زمین جهان علم و ادب آفتاب فضل و کمال شبی که جرغه کشان مي محبت او خدیو ملک ازل مصدر مشبت حق ز ذوالجلال بود اسم و فعل او مشتق طریق شرغ نبی را جمال او مصباح وجود اقدس او هت خالق الاشیاء هم اوست مصدر ایجاد کون از او مشتق بود زسین زسان نا ابد بدو قالم حسام عدلش مردیو ظلم را لاحول گر نبارد ببر چبرخ رف‌تش هرچنه خمیده نیر این آسمال مگر خمواهید شهان گردون قدر و مهان گردن کش فلک يكي ز غلامان اوست کو به مان رد به مماکت غشن او چال واه ز ممکنات زسین تا به قدسیان سما زهی رفیع جنابا که قصر اجلالت تو را هر آینه جفت خدای می‌خراندم دو کون را به مشیت نموه یزدان حلق حادوث ذات تو بسته است با دم پیمان تو آن عنابت معضی که آب الطافت خدابگ‌ان ای آنگه ذات اقدس تو زسانه گشت ز باطل پرو ز حق خالي شلده است منسوخ احکام شرع در الم تشان نسمانده ز اسلام و نام از آشین به افتراق بدل گشته اجتماغ هموم دگر نمانده در اسلامیان هحبت هیچ

دیوان عبرت الهنی

که قائم است بدو چار طبع و سبع طباق ولی سطاق حق حاکم علی‌الاطلاق ز کسابا سر فففور می‌کنند ایاق خسدایگان ابسد؛ نجم اولین اشراق به کردگار بود اسر و نهی او مشتاق کتاب محکم حق را کمال او مصداق کف کفایت او هست کافي الارزاق هم اوست رب امم را به سوی اوست مثاق به بسته کل امم در ازل به او مبناق محاب چودش مر زهر ففر را تریاق که وهم را سیفر آسمان نباشد شاق کسند هلال ز سم سمندش استرثاق ند ببر در او سجده حاضم الاعناق بتراي بسندگیش از مسجره بسته نعاق که ازمشاهدة شهر مردم رستاق پسبعون له و بالسی ولا اشراق هزار بله فراتر بود ز سبع طباق اگر نبودی ذات خدای عالم طاق تولی مشیت حق و دو کون را خلاق بقاء شخص تو کرده است با ابید میثاق ز طبع آتش سوزنده مي‌برد احراق گرفته بر بامم از کمال قدر سیاق کتاب عدل مد از دست ظالمین ارراق شده است معدوم آثار حدل در آفاق شد انفاق چه در سملین بدل به نفاقی میان ملت دیگر نمانده رسم وفاق بداده مهر و رفا را چه سفله گان سه طلاقی

تصاید

درآ ز پرده نغیب بیا ببه ملک شهود در انتظار جمال نسر جان مشتافان همیثه تا که بود نام از وفاق و وفا

۱۵

که بر جمال تو هستنده مالمی مشتاقي به لب رسیده کشیدند بس که بار فراق هميشه تا که نشان باشد از نفاق و شقاق

کند کسی که به اسلامبان به مجب نظر

قصیده در مدح حضرت امام زمان 2۳)

ز دل که گم شده در چین طرةً جانال کشید دست اجل پای من به دامن خاک دامزیسکهبتنگ حوصله است چو شیشه در آنشم چو سمندر در آب چون ماهی به هیچ چاک دلم را رضو نشاید کیزد شب فراق نسدارم امید صبح وصال هواي !نا ک‌در دوست بسکه معتدل اثبت غبر ز چشمه نوشش نداشت اسکندر تا بکشتنم ار مايلي بکش که به حشر گرم ز دست برآیه که با تو بشینم گذارمت ز سر شوق نقد جان یکار به هیچ غذر گستن اگر تو رشتذ مهر بود اگر نه سر فتل عام جشم تو را بر این اطافت اندام چهر زیبالی بدین روش اگر افند به بوستان گذرث تو با چنین لب شیرین چو در حدبث آبی رخ نو در حم آن زلف پرشکن گوبی

ان -گسرا ای

نه باد داد سراغ و نه شانه داد نشال هنوز دست نیام کسید از داسان شود هویدا هرچه اندر او بود پنهان ز اشک چشم نر و آه سین سوزال مگیر به رشتة آن زلف سوزن سزگان که کس ندیده شب هجر از ی بایان اگر به فرده مداد بخشدش دوباره روان که بود این همه در بنله جشسمه حیوان ز رشک نسام تو را برنیاورم به زبان نه مرد عشقم گر برنخیزم از سر و جبان اگر نهی ز وفا پای دوستی به سبان من آن نیم که به هیچ از تو بگملم پیمان از ابر و مزه بگرفته از چه نیر و کمال به راستی که نرسته است سرو در بستان نسهال سرو بیفند ز چم بستان با شکر لبان, لب حسرت گزند بر دندان که گوی ماه فتاده است در خم چوگان

۱۶

مانده بر سر گسوی تسوجای پای گسی به روز وصل چنان در رخ تو حیرانم به خرمی صباح رصال نو صبحی بستوده صیده هسمابون حسجت فائم فرام دین محبده نظام شرغ حدای بزرگ مایا تسرکیب عنصر هستی به اش اندر بهرام» حاحب درگاه رساه به قاطبه ناس فیض او دائم ز سهم حاجب او خنجر افکند بهرام گه قضاوت ترقیع امر و نهیش را هر آن نیال که صادر شود ز دیواش بر هسیر اسورش چه جای سپر نجوم بر سدار حبالش چه جای سیر ملک نسیم خلدش دردی» به گيتي ار گذرده به بعر علمش جندال که ناخدای خر به قاف قدرش سیمرغ و هم پی نبرد ز فسرظ رفسعت اجسلال در نمی‌گنجه سپهر در خور چوگان قسدرتش گوبی اگر نه گردون در قید بندگی وی است به شیر چرخ زند چنگ آهموی حرش اگر بیفند در بیشه سای علمش هلال رایت مهر آبتش به پیکر خحصم هوای روضا عدلش اگر وزد به زمین بگاه‌جودوکرم داد و ریخت دست و دلش میان واجب و امکان نبود واسطه‌ای نهاد پا به میال ذات پاک اقدس او ز حس ظاهر حبش به حس باطن راه

ذیوان عبرت نلینی ز بسکه آنما جال ريخته است بر سر جان که شرح می‌تتوانم غم شب هجران نگلسته طالع ون صبح نیما شعبان سحاب جود محیط کرم امام زان که قائم است بادو هفت چرخ و چار ارکان سترک بسانی تسرئیب مسالم امک ان به تصرش اندر خورشید شمسا ایوان برد بسه ناما ارزاق نسام او عنوان ز رشک خادم او موبه مي‌گند کیوان قضانمابد جاری قدر برد فرمان چه حکم یزدال مستغفنی است از ببرهان رسد چگونهبه رف رف براقی در جولان چگونه گیرد صرصر سب ز برق یمان شتود بهاری رم تر از ریاض جنان برنید کسنی فکرت شلد پدید کران هزار سال برد گر به پر و بال گمان معامدش به شیال و مدابعش به بیان بسان گویی افستاده است سرگردان نمرده طوق به گردن چرا ز کاهکنان زیم حون شودش هم چو سنگ در شریان شود جر شیر علم از هراس شیر ژیان همان ند که کند آفتاب با کتان فصول اربمه را طی کند به یک میزان به خاک آپ بحار و به باد مایة کان که یابد امکان بر واجب ارتباط بدان که تا به واجب زد یا به ارتباط مکان بسجز بسه واسقله حس هشترک ننران

تصاید

عدابگ‌انا ای آنکه آب الافت! خرش آن زمانکه گذاری زغیب رخبه شهود ز آب مسبدل نشسانی شسرار آبش ظلم بسراي توسن اجسلالت از مد و پسروین برای خواندن توقیع حکسمت از انسجم

۱۰۷

فسرو اند در حشسر آنش نسیران به زیر ران سعادت درآوری یکرال دهسی به باد فتا خاک فتنا طغیان لمرده ابیت مهیا ملک رکاب و هنال شده است دیده: سرابای گنبد گردان

بوذ به عبرت تا رحمت خحدا شاعل

مباد خصم تو را زآن نصیب جز حرمان

مخنوم به ثنای حضرت امام زمان (عج)

تاپرلیان سبز ببر کرد بوستان تا شد ز سبزه مخزن بیروزه مرغزار در آبدان شکرفه تو گوئي کسي به شمد در بر نمود گرا سبز و سپید و سرخ اطراف جویبار بنفش و کبود شد بر سرخ گل نگر که بود بر فراز شاخ گرئی که لاله الیه دانیست از قیق وان فسطره باران انسدر مسیان گسل خاکست مشگیوی و نسیمست مشکسیر خندد به ابر غنچه و گرید ببه غنچه اسر افزون شود صفای گلستان و لطف باد زین نقشهای طرفه وزین رنگگهای نغز گویی مگر ز نبّت آمد بدین دبار وان را ز هم گسود و پراکند بر هرا

۱-ن -گالطاف

کنو از پسرند سرخ بپرشید طبلسان از له گلت مسعدن یا قوت بوستان آفک‌نده است زورق سبمین در آبدان زره واشکرفه وگل دشت و گلستان سر زد ز بس بنقشه و نیلوفر اندران هىچرة فقین بر سر بیروزه خیزران باد بهار البه‌ اش هشته در سیان مساند گ لاب را به عسقیق گلابدان دشتست با طراوت و ابسرست درفشانا زان خنده حلق خرم وزین گریه شادمال بر ساحتش جو باد بهاری شود وزان لیتوان نهاد فنرق؛ زمین راز آسمال با نسنگهای مشک یکی کش کاروان و آورد باد و ریخت به صحرا و بوستان

۱۸ دیوال؛ عبرت فاثینی و ایدون بهر کجا گذری از نسیم باد ‏ . آید شمیم مشگ همي بر مشسام جان بر گرد جام لمل برد دانه‌های در آن قطره‌های ژاله بر اطراف ارشوان اسروز بساغبان ز گسل آورد دسته‌ای . کز رنگ و بو چنو نبرد مشگ و بهرمان گفتم مگر شکفته گل انندر مین باغ .. گفتا شگفته است و بر او مرغ نغمه‌خوان فردا یکی به حکم تفرج بیا به باغ تاباغ خله بنگری امروز در جهان گلزار از طسراوت و بستان ز خرمی . از روض بهشت برین مي‌دهد نشان بلبل بهگلین اندرو قمری به شاخ سرو .. خوانند مدح حجة حق صاحب الزسان آن کو طفیل ببودش او بود الم اس چون کالبد که بوذش اوه باشد از روان پیدابود که هست جهان جسم و شخص او

جان وي است؛ از آن بود از دیده‌ها نهان

در مدح حضرت تعليکیر علپهالسلام ۳

يا رب این طرباست با اکبر به رفتار آمده

یسن کت نا لمل شیرینش به گفتار آمده قسید تسجلی فیه,رب اللجلت فدرته

قسدرت یسزدانسی از قسدرش بدیدار آمده صورت زیباش را با چشم هعني هر که دبد

صورت مردم به چشش نفش دبوار آمده تسا بگیرد اذن جسنگ کسوفیان کسفرگیش

در بر سللان دین با چشم خونبار آمده کی بدر هنگام میدان رفتن اکبر رسید

ساغر من از شراب شوق سرثار آنده از پس هبرگ جسسوانسان بسنی‌هاشم دگسر

بر جوانت زندگانی سخت دشوار آیده تور شایلی من ذسیع‌اله و این صحراً هنا

موم قربانی این جان افکار آمده

تباید ۱۹

در میان جان وجانان گشته تن سای ساهبد جان سبک سیر است لیک از نن گران بار آمده

انسما الوسید اسقاط و الاضافات ای بدر پسرده و کثرث مسیان سا و دلدار آمده

راه عشق است ایسن و تخیر البدر او نبود روا ان نی التأخسیر آ فسات ز اخسیار آمسده

دبده شسه سهزاده آزاده را گز فرط عشق بای ثا سر همست شوق و معو دیدار آمله

گشته غالب‌عشق او بر عفل و از خود بی‌خود است رصل جانان را به نفد جان حریدار آمده

گافت باب گرچه هجران توه بر من مشکل است باشد آمبان چونکه شرط وصل آذ بار آمده

رو به میدان لیک با دشمن مدارا کن که ذوسشت کشته و آغشته در خونت طلب کار آمده

چون گرفت اذن جهاد از ثه به مرکب شد سرار ۱ گفتی احسم بر براق برق رفتار آهده

حول ارض الکربلا قد اشرقت هن نوره آن زمین از مهر رویش پر ز انوار آمده

کوفیان گفتند بابن سعد دون کی کفرکیش مصطفی از بهر رزم حسیل کسفار آمسده

داوری مسا را ذگر با امد مختار فیست هسرکه بسا احسمد ستیزد خیصم دادار آهده

گفت ابن‌سعاه ببا شگنر که شاه کنازم ببه کنام گولیا فسرزنه زهسرا بی‌مددکار آمده

ابسن محمد نیست اي لشگر علیاکبر است کز غش مجنون صفت لبلا دل افگار آمده

۱۱۰ دیوان تبرت ناینی باوری دیگر ندارد گسولیاایين نوجوان

از پسي باری آذ سلطان بي‌بار آمسده بوسفب مسر وجود است این جران ماهرو

کاین چنین در جنگ سا گرگان گرفتار آمده خرن بریزیدش به خاک از آب آتش‌گون که او در هوای دوست اینجا بهر این کار آمده

دب آن شسسهزادة آزادگسسان اشسرار را

دل تسهي از مسهر و سر از کین ابرار آمده حسماهور شسد پبر سپه با گر و فر حیداری

مرتضی گفتی به جنگ خیل اشرار آمده شد ز فرش منهزم چون زیبق فرار حصم

وز جسد روح عدو نزدش به زلهار آمده کسوشش بسیار کرد و آهد اندر ترد شاه

کی " پدر بنگر که جسمم زخم بسیار آماده سوختم از تسنگی بسر آنم آبسی بسن

رفته از جسمم توان چشم از مطش نار آمده بر لب بنهاد خاتم شاه دین بعني خموش

وندر اب رمزی است بنهانی کر اسرار آهده مست بود از جام عشق و تشن وصل آن جوان

در سر پیر فا از بهر اظشهار آمده خسواست سازد فاش سر عشق جانانوا بلی

فست را اقشاي سر آئشین هننجار آفمسده بر لبش مهر خمرشی زد ز مهر آن شاه وگفت

عاشق از کتمان سر #شسق لساچار آسده

ان َ کاي

ضاید ۱

باری آمد سوی مبدان بار دیگر بردبار

سر باری را دگر این بار ستار آمده تسیرباران بسا را شاه هسددف بالای او

عاشقی نخلی است کش دردو بلا بار آمیده آنقدر کرشيد نا جام شهادت نوش کبرد

نوش باد او رکه ایين سی را سزاوار آمده

غبرتت را در گریبال مانده‌اي شهزاده دست

دستگیرش شو که در نزدت به زنهار آمده قصیده در پند و نصیحت ۳۳ سردم سفله را شعار شطاست بل آن کز وش امبد ععاست سفله را ره به عویشتن ندهد ...- هسرکه او ديلة دلش بیناست نسپارد به سفاه همرگز,دل آنکه آسایش دوگیتی خواست عادت ار دروغ و حیله و در" شیو/ٌاو فريب و مکر و حطاست هر زمان مگر ثو ازو بینی چشم دل ار نه هبتلای هماست

دوری از وی گزین که حصلت او

مر تو را دور سازد از ره راست

گرد حرص و طبع به عبر دگرد کاین‌دوبرجانوتن و بال و وباست به قنافت بکوش و باش آزاد . زانکسه قانع ز بنه آز رهاست ملک آزادگی بود آذرا ‏ که رهیده ز دام نفس و هواست ملک تسایم شد مسلم آذ .._کهبدان چش خدای داده رضاست نشد آگه ز راز دهسرکسی . زانکه پیرون ز حد فکرت ماست دم ز جرن و چرا مزن که حکيم ‏ کارهایش ورای چرن و چراست گفته بگذار و در همل می‌کرش ...که خدا جز عمل ز بنده نخواست ای بسا کارها که که مردم را در نسظربد بود ولي زیباست ای بسا کردها که پنداريم هست آ۵ نساروا؛ ولیک رواست مسا چو از سر کاو بی‌خبريم... فکر چون و چرا ز ماءنه بجاست

۱ دیوان رت تأینی

غسافل از کار نحود نباید بود . که ز غفلت رسله هر آنچه بلاست

بنده باید به جد و جهدکند ..."کار دنسیا و آخرت را راست

کار دنا به ساز کن که نخست ‏ . هست دنسیا و آنگهی عقباست

کار عقباء کی آن توانید سانبت که نه آسردگیش در دنیاست

گنج خواهی؛ به رنج صابر باش ."نیش با نوش و نار با حرعامت تیکوئی کن سوی بدی مگر ای

که بد و نیک را سزا و جزاست

قصیره در ستایش داتایان و تکوهش نادانان و

سیر نسیکر آن راست که فضل واهنر است

آدسی را که فضل است و هتر بدسیر است خطری‌نیست هر آن را که نه فیضلست و هنر

هر که او را همنر و فضل بود؛ باخظر است بگزین ف ضل و هنر تا ز حوادث برهی

کساین دو: شمثیرحوادث‌راشودوسپر است نسیست سردم را قسیمت به ضیاع و به صقار

فسیمت آنراست که دازای گمال و هبتر است هتر وف ضل بیاموزه نه گنج زر و سیم

کادمي را هنر و فل؛ به از سیم و زر است بوستانیسن جهان و آدسی بخرد در وی

آن در خسنیس تک فضل وهنرش‌برگوبر است شوری بی‌بر جز طعماً آتش نبود

بسی‌هنر صردم؛ همچون شجر بی‌ثمر است هسر که امروز نیندوغت بعیرت از علم

همم به فردای فیامت به بقین بی‌بصر است

تباید ۱۳

زا عستصر و افسلاک بود از در عسقل هرچه زیر و زسر عنصر و افلاک در است

باب و مامند مر این غنصر و افلاک و همی زاده ابف‌آن حیوان و نبات و حسجر است

برتر و مهتر ازیس مسه حسیوانست و ازو نسوغ نساطق ز در فسقل پسسندیده‌تر است

وان ازبسن نسوغ پسندیدتر آسد که زسام جون بزایسید گسراییدن او زی پدر است

ایسن غسناصر بودت مادر وگردونت: پدر آن به زیر اندر؛ در رتبه و این در زبر است

همچر عیمی به فلک بر شود از مرکز حاک دمن کش از عم و عمل بالوپر است

بهل این مادر و رو سوی بدرکن زیراگ زی در هر که گرایید گرامی پسر است

گهر داتش و بینش طلب از جانب از آنک جانت ک‌انست ودراودانش وبسینش‌گهر است

گر بدین کان نشود راهنمای تو خر حاصل زحمت و رنج نو هبا و هدر است

جر به م مار حرد می‌تتوان داد تمیز درجهان هرچه که از نیک و بو و خبر و شراست

دل مسردم شنوا گردد و بینا به عرد چشم و گوش دل نابخرد کورست و کر است

بسی‌نعرد نسیست سبردار ز اسرار جهان مسرد برد زاسرار ان بساخیر است

چسون بهشتیست جسهان بهر خردهند؛ ولی بسهر نابغرد اگیر نیک به بینی سقر است

و دیوان عبرت تالیتی

هسرکرا سیرت بستوده و کسردار نگوست

در حقیقت ز نعيم دو جهان بهرهور است دیگراذراتهی از حکمت و پند است سخن

سغن (عبرت) از حکمت و از پند پر است

شکر و ق چه خالی سخن بنل بخوان بهنر ایرا سخین و پند ز قند و شگر است

قصیده در بیان اینکه هر نیک و بد را پاداش و کیفرست ۳۵ ای که جان و ننت اسپر هواست. برنن و جانت هر دو جای بکاست بهگنه خوگرفه‌ای شب و روز آمیی نسدانسي گسناه دام بسلاست گسنهان را هسم از فضا دانبی 7" گویی اين از فضای حق برماست

گر چنین است هرچه بنده کند بنده چون آلت است و فاعل فعل زب اگر کشت عمرو را به خعا

لیست آل کار بنده کار حداست ایزدانست ار صواب با که خطاست با به عمدا؛ نه جای چون و چراست

کم کشنده نود آلت بود.. آلت کار را جسزانسه رواست خرذ‌هرکس که کشته شد هدر است... مال هر کس که شد ز دست هپاست وز خسادا: بسنده را در ایسن افعال نه مکافات باشد و نه جزاست گر درست است آنچه مي‌گریی ... عدل را بازگو به من که گجاست این قضا و سحا کم از بی چیست کارها گر همه به حکم قضاست می‌ندانی که» (فی‌الفیصاص حبیات) .‏ گسفتة کسسردگار بی‌همتاست نه همین کیفر نو در حشر است ..."که در اینجات همم جیزا و سزاست شاهت اینجا عقاب خواشد کرد وندر آنجا سزات ز اهر خحداست آنکه زي این جهان تو را آورد . از تو شدل و درستکاری خواست گر توافرارهي‌کنی ورنه.. دور عسمر تورا زپي قرداست

از پس مسرگ؛ زنس‌دگانی شاخ

بر من و تو ز روز عشر گواهست

فصاید

خراب‌وبیداربت به مرگ و به حشر یکین امروز نسیکوبی و بدان بسجز از راسستی قسضا نکناه سقل را؛ رهسنه‌اي سود گردان بر تس ود ردای دانش پوش چون یکی نیستی به جان و به تن

۱۹۵

دو گسواهسنه گسر بسدانسی راست که به فردا که روز مزد و جزاست قافي هادلي که حکمرواست که نو را او به فدل راهنماست زانگه دانش به تن ستوده رداست کار جان و تن نو نیز دوتاست

کار جان و تن است عم و عمل .. وین دو سرهایا سفا و فشناست هر که را نیست یاره غلم و ممل در دو گیتی قسرین رنج و عناست بند عبرت ز جان و دل پشنو

که تو را رهنماست در ره راست

در صفت‌یهار ۳۹ گاه آنست که از صنعت نقاش بهار 7 باغ و بستان شود آراسته از نقش و نگار هسم شود گاشن آراسته از لاه وگل 7 نود بان پیراسته از هر حس و خار نقب مرغ سحرخیز برد خواب ز سر تسفعة اد سحرگاه کند دفع غمار اد در ساحت گلزار شود عنبر ببیز ..- ابسر پسر تبارک اشجار شود گوهربار کوه سیمابی از اه شود پر شنگرف دشت کافوری از سبزه شرد پر ز نگار ژاله در لاله چکد: همچو گهر بر مرجان لاله در سبزه کند جلوه چو در خط رخ یار سرو بالد چو يكي شاه موزون فامت.... بشکنند گل چو يکي دلبر زیبا رخسار خلمتی باد بپوشه به گلستان و چمن که ز پیروزه بود پودش و از مرجان تار باز باقوئین بیرون دمد از گلبن نو برگ میناگون سر بر زند از شاخ چنار سیمگون ابر ببارد به زین سرواریند .. مشگیو باد فشالد به هموا مشگ تتار نهد آن در ده لاله شسراب لعسلی ... بندد این درگلوي مسرغ نوای مزمار باغ سازد نهی از درهمم و دبنار سبان ."راغ بسرسازد از لژ و پسیروزه کنار نه به راغ اندريابي نو سراغ از درهم.. نه به باغ اندر بيني تو نشان از دینار آن درخنی که بغواب اند بود از دم دی ."هم ازآنْ غاب شود سبح بهاران بیدار

۱۶ دیوان عبرت اي تا بشوید بر و اندام و زند عطر به خویش .. ابسر فا شسود و باد سحرگه ععار هسم بپوشانه بر پیکر او مهر حریر ..."هم فرو شوید از چهرة او ابر مبار

فروردین مه چو بیاید شود آل پاغ غزیز نقش‌هابینی بس‌نادره‌وین بس عجب است این هبه تفش برآبست و به بادی برود پار و پیرار نه جز نقش و نگاری دیدی عسیدء نوروز هم امسال بیاید بر در سسالها نیز بسباید که سبینی او را قدر وقث خود اگر دانی و غفلت نکلی

که به دیماه به چشم نو هبی آمد خوار که پدیدار بود نقش وه نهان» نقش نگمار تا بکی فتنه بر اين نقش و نگاری زنهار هم به امسال نهبینی بجز آن نقش و نگار هم بدانگونه که پپر ار هبي آمدد و پار حالبا جهد کن و وقت غنیست بشمار دانی آنگاه جهان گذران را مفدار

دبن و دنبای تور خواهي اگر آباد شرد

در جهان گذران» عمره به نغفلت مگزار دی‌شتاینش بهار ۳۳ جسوان شسد از دم باد بهار الم پییر 777 غتیبهادولت نوروز شاه جهان فقیر شگفت نیست که گردد فنی فغبر ولی شگفت این؛ که جوانی ز سر بگیرد پیر شسمیم پسیرهن بسوسف بهار آورد . صیا و دید یمقوب باغ گنت قریر ز بس صفا و طراوت فضای باغ و چمن ‏ . همی کنند حکایت ز ساجت کشمیر پر از نجوم و بدور است؛ بوستان موبی ‏ . که جرم خاک شدست از مپهر عکس پذدیر ز اصتدال ببهار وز لطف آب و هوا .. عجب نباشد اگر جانور شود نصریر مبا به طره ستبل چو برگذشت سحر ‏ . مشام جان ز شمیمش گرفت بوي غبیر ز پسکه بر سر گلهای رنگ رنگ چرید .. مماینه دم طاووس شاه سم نخجیر پی نظاوه گلزار و نعت گنل نه شگفت.... شوند سوبن و نرگس اگر طلیق و بضیر ای باغ بر اوراق مصحف گل سرخ نموده کلک طبیعت به خحط زر تخریر شیم ستبل و بوی بتفثة طیری.. خجل کنند دم مشک تبت و حرخیر ز وجد مرغ سحر را درآورد به نوا به باغ باد بهاری چو بگذرد شبگیر از سوق بلبل گوینده بر منابر شاخ خطبب وار گنه وصف باغ را تقریر

تصاید ۱۱۷ یا برون ز شبستان که مرغگان چمن ‏ نر راز ساحت گلزار می‌زنند صفیر بین به باغ که دانی بهشت غقبي را بسدار دنب ایسزد بسیافریده نظیر دو هفته یش نباشد درنگ گل در باغ .. شتاب کن بطرب کام دل زگل برگیر تو را بهار و خزان گر نگو بیندیشی .. به توجوانی و پیری بود بشیر و ذیر زگردش شب و روزت جز این چه حاصل شد. ..."که همچو شیر شدت موی سر:که‌بودچو قیر زبسکه گرد حوادث نشست بر رخ نو سیاء گلت چوقیر آن رخ سپید چو ثبر کجا شد آن قد بالنده» همچر سر بلند . کا شد آذ رخ تابنده؛ همچربدر صلیر رخ چو بدر منیر و قد چو سرو روانت.... جرید مجنون خم گلت وزردشدجو زریر زمان عشق و جوانی گذشت و شد چوکمان ز ضعف پیری آن قاعتي که بود چو تبر به غفلت اندر بگذشت روزگار شباب . رسید پیری و در ففلتی زهی تفصیر ز ورد شام و دشای سحر نهبینی سود گرت ز نقش ربا ساده نیست لوح ضمبر برای اینکه شود سرگ اضعراری سهل .۰" 7,بریده ! شو ز علایق ببه اخستیاره بسمیر ز دست نفس شریر ار نجاث می‌خواهنی»,.."پراه نحبر بپوی و در آن مکین تخیر راه باطل برگرد و سوی حق بگرای-. که تا تجات بیابی ز دست نفس شریر

مطیع راهرویبتاش و ,هرچه ابر کند اراسرش را از روي جان و دل بچذیر

در موعظه و نصیحت

راستکاری پیشه کن خواهی شوي گر رستگار زانکهنبود رستگار از شم حني جز راستکار

انحراف ۳1 اعوجاج افراط و تفربطست هال

در صراط مستقیم آ؛ تا که گردی رستگار

زندفه و الحاد باشد انحراف و اعوجاج

در مسیان این دو ره راهمیست آن ره را؛ سپار

| دگ بعربدهشو

۱۱4 دیون عبرت ناليتي

راه عسادل و مستوی باشد صراط فستقیم

تا نگردی گمره ای رهسرو؛ کن این ره اختیار تساز مسفضویین نسباشی وز گسروه ضالین

درگذر از انحراف و اصوجاج آن سوگذار بی‌شریست» در طریقت. گام سی ننوان زد

بی‌طریقت نسبود ارگسان شسریمت استوار بی‌طریقت از شسریمت مي نیاری برد بر

بي‌شریمت از طریفت؛ مي نتاني چید بار در شسریعت رمسز و آداب طریقت را بدا

در طریقت پاس احکام شسریعت را بدار خود طریقت پیرو حکم شریعت بودنست

ارم و,سازوم دان آیين هبر دو را ای هموشیار حامل بسار شریعت باش و از روی خلوص

بتسائن زیر بار اخکام الهسي؛ بسردبار پسیرو پبسیر طریقت باش و هست خبوش را

معو گردان در شعاغ مسهر رویش ذر‌وار سرسری مشسمار آیسن ره را و نسنها پا منه

رهبری بگزین که باشد برگزید کردگار عقل جزوی كي نوانه الب آمد بر نفس

پور زالست آنکه گردد چیره بر اسفندیار هفل خود را کن فرین عفل ارساب عقول

تا که از اسداد ایشان وارهی زان نابگار ثم و شهرت را بکش با همت مرشد که هبت

نفس تو ابلیس و خشم و شهوتت طاوس و مار خشم و شهوت دستیارانند نفس شوم را

هار و طاووس است: آری بر به شیطان دستیار مدتو انبلاص و سیا را عادت خود گن که هست

با سعادت هر که سازد این سه عادت را شمار

قصاید ۱۹۹

دهوی دانش مکن چون نيستي دانش بزوه

لاف از نسقوي مسزف جود نیستی پسرهیزکار سزرعه عقباست دنبا و نو دهفان وندر او

از بد و یک آنچه کاری» بدروي روزشمار

سرسم محصرل؛ حاصل گرددش بی‌حاصلی هر که از غفلت شود بیکار وفت کشت و کار

وقت بس تنگست هان جهدی نما گامی بزن راه بس دورست هان دستی فشان پایی برآر

با نم و درد انددکی خبو کین که در راه طلب درد گردد مر تو را درمان» شود نم مگسار در طی راه عشق

۳ نه راه عشق پدبدست هیچ بایانش-...نه جای بای كسي: هست در بیابااش رسید عمر به پبایان هرا به راه و هسنوز/.:, ‏ پسدبل نبیست بسیابان عشسق پسایانش بهراه عسق سبکبار شو که ایین ره را کسی رساند به بایان که نیست سامانش برد ز ماحضر عشق فسمت آن عاشق .‏ که خون دبده بود آب و لخت دل ناش به راه کبا مقصود راهرد؛ از شوق . کشد بدیده؛ بپاگر حله مغیلانش کسی که می طلبد شادی بهاران را ضسرورنست تسحمل فسم زهستانش کسي که نیست به انسان کاملش پیونه .. نسم‌دهند ره اندر هسقام انسااش بسده فسنال دل ودبه دست دلبند‌ي . که جال ندارد هرکس که نیست جانانش پبود بیه عسالم دجریده سالکی را راه ..."که از لبساس تسمبین کسنند عمریانش بکن به درد و بلا خ و که در طربقت عشق ه عاشق است که باشد میال درسانش هزار مشکل اگر در طریق پیش آیید ‏ اگر دلیل ت عشق است» سازد آسانش به راه فشسق هسته بي‌دلیل راه قدم که این رهیست که بی‌پیر: طی ننوانش به عفل تکبه مکن زانکه او ندارد راه .در آن مقام که عشقست جاي جولانش بهراه عشق؛ بجز غشق, رهنمایی نیست.... که در طریق بود از خحطر؛ نگهبانش

گذشتن از سر جان شرط اولین فددمست

که بی خعلر برد آنگر گذشت از جانش

۱۳۰

دیران: عبرت نان

که درد عشق که خسته و پریشانش

ذميش خاطر مجموغ دست خراهد داد

نخست می‌کشدش در دبار بي‌خبری چوگشت واله و مشتاق وصل او گردید اگر به درد و غم هر شاه و صابر بود ستام قرب مر او را نصیب گردانه وگر نکرد صبوری به روزگار فراق کسان که نیستشان تاب درد و محنت عشق کمان عشق کشیدن نه کار آن هسردیست هر آدمی که روانش به عشق وی نداشت ببه سیرت آدم؛ آنگاه آدسی گردد همانّبه صورت و معنی است آدمی که بود امام هفتم «موسی‌بن جعفرع» آنکه بود شهی که داد رضا بر فضای بار عیلا به حسبالة هارون فتاد سالی هفت درااستاد به فرمان ملحدی در حتبس بسجز سفام رسویث آنچه گفته شود جنانکه انسال در رتبه برتر از ملک است

برای ایسنگه نمایه به ضویش حیرانش گنه اسیر پي استحان به هجراش به وصل خویش رساند ز راه احسانش مکاف دهد زکرم در رباض رضوانش ز وصل بهره نباشد به غیر هرهش گمان مدار که باشند مرد میداش که بای دار نباشد به تسیربارااش اگر تکو نگری هست خوی حبوانش که نیک باشد چون آشکار پنهانش بدل نهفته ولای ولی بزدانش ز صدق؛ بندا درگاه پور ممرانش نبزد هیچ شکایت ز بند و زندانش دمی تشد دل از آن حیس و بند؛ پژمانش همان که بود زمین و زسال ببه شرمانش . . به أن عضرت او یست در خرر شألش ز روی فدر بود برتری به انسانس

دلیل روشن حفینش فضائل اوست که آفتاب؛ ضیاء وی است بر‌هانش کسی که ماحصاش را نهاد در ره او کدام کام که حاصل نشد ز دورانش به راه مهر و ولایش کسی که ستی کرد گرفت سخت گربان بخت للانش زمین جاهش چندان بود وسیع که هست... سسپهر هسمچر یکی له در بیابانش شهاکسي که چو بادام با تو گشت دو دل .. زسانه سغز بسرون آورد زستخوانش کسی که دغری ایمان به کردگار کند... ولاو سسهر تسو باشد دلیسل ایمانش اگر جهان را طوفان فتنه گیرد نیست. .. سوار کلستی مهر تو؛ بیم طوفانش سنین‌به‌مدح تو راندن نه حد فکرت ماست ...که عقل معترفب آید در او به نقصانش به مدحت تو به دیوان ه رکه شعري بود.. غذاي روح بود شعرهای دبوانش کتاب ملاح و نای تو می‌سزد گر محلنی

کنند حرز تن و بان نود سر فرآنشس

دب مسا

مسمطط مخمس در نعت حضرت رسول اکرم محمدمصطفی(ص) 0

ای شاه پیرانه سر به فکر اماني.. کرده به بهرده صرف دور جواني بگذر از اين یک دو روزه دیف فانی ‏ خواهی اگر جاودانه باقي ماني جوی تول ز جان به احمد مرسل سید امي لقب رسول گسراسی _..:, آن که بود قدرش از خجسته سفامی برتر از حد و فهم مردم عامی او زا ب‌نهاده ز ولسبه اسسایی بر سر زام الکتاب تاج مکلل داده شکسن آیستش بسرایت کستاوه.۰,. فسهرش"آتش فکنده از شط ساوه مسهرش شد آبسبار رود سماوه ... نسغة او ن‌اسخ دفاتر بساوه حقیتش مبعلٍ مطالب مهمل فرق فلگ یافت از وجودش اکلیل ‏ . ز آیت نصرت شکست رایت تضلیل نسخ شه از اسخه‌اش تمام اباطیل حکمشکز محکمی بری‌است ز تأوبل سایر احکام را نمود معول مهر کم از ذره‌ای به پیش جمالش . عقل به نقصان مفر به نزد کمانش چرخ فرا پابه پله‌ای ز جلالش ‏ زین رو روز ازل به او شد و آلش تا پابد امر کاثلات محول احمد ۳ را با علی"" و بازده اولاد .. بنمود ایزد ز نور واحد ایجاد گرچه بودشان به قدر اندر اجساد جوهرشان پنج بیش نیست ز تعداد زین " جا خیزد دوئي ز دید احول

۱-ن-گ-آزاین

۱ دیوان عبرت ايني

گشتند آنان ز یک حفیقث سوجود پاش موخد مباش مشرک و مردود آب ز تعداد ظرف کی شده معدود ‏ . فیر یکی مر ترا مگردد مشهود گر بنهی روبرو هزار ستجنجل ای رخت آلسینه جسمال الهسی ذاث تو بر صنع ذوالجلال گراهی کستتر سلک تسو جولایتتاهی .. وصف نو راکس نکرده درک کماهی عشری ز اعشار و مجملي ز مفصل شاها ای آنکه هست از شرف وف چرخ کهن بنده عقل پیر ثناگر از چه نگشتی نو برحسینت باور . خاصه" در آندم که نوجوان علی‌اکبر آمد در نزد آن خدیو مجلل گفت که ای مهر آسمان هدایت . وی ز نو ذرات را اسید بدایت رخصت میدان سرا باده ز عنایت ..."تا بسنمايم ز رنگ ظسلم فوابت آینه دهز راز تبغ/به صیققل شد به شهادت چو دید او را مشتاق ۰ رفتتش آمد بدو اگرچه بسی شاق لیکسن در انبباء بسه نیکی هیناق ‏ ساخت به طوق کفن مطوق ز اشتاق کردش آنکه روان تجانب مفتل چون ز حرم سوی رزمگاه روان شد ‏ گفتش از جسم مبط فاطمه جان شيد لیلا مجنون صفت به سینه زنان شد . مویه‌کنان شد ز درد موی‌کنان شد گشنش ججاری ز دیده اشک سلسل باری آسد شبه اهمد سغتار کرد ز کین با جلال حبدر کرار بهره تلم گوه ال گهربار. ناکه مدلل کند به فرفة اشرار حقیت خویش را به وجهي اکمل گفت که ای قوم از حقیقت شاری .روج در اجساد گشته از ما جاری نسور در ابصار گشته از ما ساری . باری مائيم مور مطق باری بسته به حق وز فبود رسته مخیل باب فریبم حسین‌زاده زهراست ‏ . شبل علی"گوشوار عرش معلاست

| -درن خواصبهآیدهاست.

مسعط ۱۵

از حق بر ممکنات سید و مولاست بنده گیش‌واجب‌است‌امرش‌هجراست عقدة مالم جز از کفش نشود حل

آندم از روي خشم تبغ شرربار . . آخت پی قتلشال چو حبدر کرار

روح غدو از جسد جو زیبق فرار . گثت واز قلب او گداخت به یکبار ز آهن تیفش که بود ار ممثل

ناگه شرقش ز تن ربود روان را عشق زبون کرد عقل مرحله دآن را

حواست کند آشکار سر نهان را جذب شهش زی کید رود هدان را آمد در نزد باب خویش ممجل

کی پدر از تشنگی دلم شده جوشان . . جرعة آبي مرا ز لطف بنوشان

شاهش بربست لب ز مهر خموشان . بسعنی اسرار حق ز یر بپوشان تا که نمانه امور بزدان مختل

آمد ابر دوباره جانب میدان دست به شمثیر همچو شیری فرال

گستند از هببتش؛ سپاه گریزان 777" شید نیش آماج تبغ و ناوک پران گشت تن تازکش ز صذمه محلعل

ناه از روی کینه منقذ دار 7 بر سر او زه زکینه تیغ شرربار

مجز شق‌القمر عیان شد یکبار . افتاد از زین به خاک با تن صدد پار خست به جنت روان احمد مرسل

خوانهپدرراپس آن زمان به بر خویش شاه به بالینش آمد آندم دلریش

گفت غم مرگ تو به جانم زد نیش لیکن آسوده شد دل تو ز تشویش دل خرش رفتی به نزد صادر اول

شاها عبرت منم که از دل افکار .. بسحر مسدیحت کشسم رشته انکار

از سخن آبدار لژلژیم" در شهوار .. ایسدون رنجم فسرده طبع گهربار شابد گر سازیش به گنج مبدل

۱-درن-گ(در)رانلدارد

۱۶ دیران غبرت ناليني

سمط مخمس در مدح حضرت رسول اکرم(ضص)

شیرین من ای خسرو شوخان طرازی . شورلبت انددر سر شین نمازی

ابسروی کجت قسبل زهاد نسمازي . تاکام مرا ناخ چر فرهاد نسازی بنمای مرا کام روا زان شکرین لپ

ای گشته ز وصل نو شب دلشدگان روز بااستر فسرخحنده! با طالع فیروز

برخیز و برافراز فده و چمهره بسرافسروز بنشین و طریب ساز کن و ریش غم سوز

مگذار که روزم شود از هجر نو چون شب

غلمان من ای وصل رخت اصل سلامت ..."وی طرة تو بر رخ و فا تور قیامت

زلفت ز جهیم و رخت از لاه علامت..... حوری‌وش وکوثر لب و طوبی فد وقامت در دوزخ هجرغ مکن آینگونه معذب

ای کبک روش طرطیم ای قمری خوش خط ۰ _گن خون کبوتر به قلح تا بلب خط

تا مسن بزنم از سرهستی قامی قط . در رشستة نسظم آورم این نغز مسمط در مدحت هادی مبل حامی مذهب

امی لقب آن شاه که ناخوانده ابجاه "بلق ز فصاحت زده بر فرق آب و جه

پاش شرف نارک میدان سجد مصداق نبی اخند و دخنود و محند کش ذات سبب آهد و کونین سبب

پنهاد ز تبلیغ رسالت جو به‌سر ناج از سطوت عداش به جهان ظلم شد اعراج

بگرفت به نیروی حق از کل سل باج .. شد ز آیت اورایت تضلیل ببه تباراج شد نس او اسخ احکام مکذاپ

روبسنده غسبار در او آدم و لیس موینده؛ ز شوق رخ او زهبره آبرچیس

هستنه جهانیش به تسبیح و به نقدیس. در مدرس تدربش مر حضرت ادربس

طفلی است که آمد سری استاد به مکنب

۱-ن-گ(یاراندارد ۲ سک ووارندارد.

مس ۱۷

هستن کمین بندةٌ فرمان وی از جان نوح سخي " و عیسی و یحبی و سلیمال در نیه جلااش شاه گم مرسی عمران در چرخ رسالت بود او سهر درخشان در برچ هدایت بود او تابان کوکب ای سید امی لقب ای حضرت سامی . فرمانه؛ کل خنم رسل شاه گرامي بر صفیت گشته صقر عارف و صامی گشتی نو ز والالس» زیبنده سفامی از ابزد دادار به لولاک محاطب با بخت خجسته فرت افراخت چه سنجق . زد راست بلال طرب از شور هوالحق منصور شدی بر به مخالف ز فر حق ... اوضاغ حجاز از سددت گشت منسق اوراق عراق از هست گشت مر تب ای کعبةٌ اصحاب صفا ساحت کیویت وي فبلا اربیاب ولا صفعاُ رویت خواری است رباض ارم از گلشن خویت .وی دل عبرت نبود جز که بسویت کاندر دل او نیست بجز وصل تو مطلب

در مدح حضرت امیرالموینین(ع) علی علیه السلام ۳

ای دل تا کی به دام نفسی پابشت " " ازس ی آمال و آرزرشی سرمست ساغر عبر توٍ پر شد تو تهی دست... می نتواند ز دام نفس دنی جست جز به تولای شهریاری کو هست حیدر غیبرگشا و فائل صرحپ اوست مسهین بابث تحدث تالم اوست بسهین مات تکسون آدم پشت فلک بهر خاک بوسی او خم .. قل بسر رأی او ز جهل زند دم ذات وی و خساق را تفاوت با هم هت بدانن گه آفتاب ز کرگپ لطفش ارزنسده‌تر ز لد ملد بفضش مسوزنده‌تر ز نسار مسب بر هدا ممکنات صاحب سرهد بسهرهور از رای او سول مسجرد حکمش همچون بنای چرخ مشیّد کارش همچوث اساس ذهر مرتب

نی

۱۳۸ دیران عبرت تالیش

عقل بر هرش اوچو طفل نوآموز .. مهر بر چهر او چو ساه شب‌افروز خله ز الاق او طراوت اندوز .. ساری از فر اهر اوست شب و روز اوک پزال او چو برق جهانسوز سازم بسران او چو نار ساب اي بسسر از انسمات تساج مکلل .. حقیت تو چو حق به خلق مدالل گر تو نبودی ظهیر احمد" مرس ف‌اندی احکام او تمام معقل گردش این ممکنات جمله سل تر سبب گاللات وجمله مسبب فرت افراشته به گردرن رگا رات نصرن به موکب نو خللگاه کمتر ملکت برد ز ماهی نا ماه خلعت امکال برد به قد نو کوتاه 1 گرجه نصیرت گفته است الی الله بسندة بزدالآشتمردلت بود آنسب با تو که گفت اي هژپر بیثة هیجا 7 چئسم بسپوشان ز نور دید زهرا خراصه! در آندم که بود در صف اعدا با از دیگر ن‌مانده کس ز اخسیا دید چو شه را غریب و یکه و تنها نزدش آمد به عجر حضرت زبنب گفت مرا در عبرم دو روح روانند کز قد و رخ ماه بدر و سرو رواننه پیر رد را ادیب اگرچه جوانند .‏ گرچه مرا نور چشم و راحت جانند لیک بدانم که هر دو جال بفشانند در رهت ای خلن را تر ملجا و هرب یافت‌چر رخصت به عجز از ثه مردانن . کسردکفن را طراز قامت ایشان خحاطر بک جیع شد ز غصه پریشان خالویشان ویعت طفل اشک به دامان چون که ز برج حرم شدند به سیدان گفتی شد مهر و مه به حاناةً عفر

| -ن-)-خاصه

۱۳۹ ۳39

گفتند با فرقه ماگنه نداريم ...هر دو صفیریم و دادخراه نداریم هیچکسی باور و پسناه نداریم از غطش افسرده‌ایم و آه نداریم پسر سخن خویشتن گواه نداریم جزدل بی‌تاب خویش و جز تن پرنب مارا باشد تسب ز اجمد مختار" . ما درمان هست دخت حیدر گرار جدگرانی ماست جعفر طبار مارا فکنده است تشنگی از کار فوت از جسم رفته چشم شده تار آتش در دل فتاده نگ شده لب آه که آبي به کاهشان ثرساندند ... بسر سرثان مرکب تطاول راندند فامتشان را به حاک تبره کشاندند. زمسر فنا جای آبشان به‌جشاندند مادرشان را به مرگشان بشاندند روز شد از نغم به چم آل علی شب پیکرشان چون به عون خاک طبان شد:. ."بر سر بالینشان امام زمان شد سری‌حرم هر دو راگرفت و روان شه . - شور فیامت به یمه گاه عبان شده زهسرا آزرده دل به با جنان شب شب دل یدرز خجون ناب لالب وه که فنک آتش تطاول افروخت . خرمن آل رسول راز ستم سوخت گیتی از غم به تن لباس عزا دوخت غبرتِ تا رسم وحه سنجی آموخت دولت جاوبء هر خوریشنن آندوخعت ۱ ور ی خمود ننها بل از بسرای ام و اب مسمط در مدح امیرالمو‌منین" حضرت عغلی‌بن ابی‌طالب ۲ بساز از دم جسبریل صباغم ملیح است... بر مریم گلبن گل نورسته مسیع است انجیل سرا بر سر آن صرغ فصیح اسث . نرسا صنما اي که تو را روي صبیح است مگذار ز کف بابلا مل که قسیع است از سافرگل بلبل سرمست تو هشبار

-گوچهماراست نسب اد ینار

۱۳ دیوان عبرت ائینی

شد طرف چمن صرح قواربر ممرد .زد تفت سلیمان باد از ورد مورد شد سروین ! آصف صفت از قید مجرد .. باقیس وش آمدگل با جلوژ بی‌حد شدهد شده در نغمه جر داود معجد گردید کنون دیر محن سخت گرفتار سنبل بگشوده گره از زلف گره گیر رخسار گل از آیت رجمت شده تفسیر با خط زر از لک قضا سنشی نقدیر .. بنموده بر اوراق گل نو زده تحریر کایام گل و آن به که به آهنگ بم و زیر در باغ زنند اهل طرب سافر سرشار بسابل دگر امروز سروری دگرمتش ... وز قجب و تکبر به مروری دگرسنش در دل زگل سوری» سوری دگرستش .. ونار سر شوریده شوری دگرستش می‌زارد و در زاري و زوری دگرسنش مسي‌نالد از درد جسو مسرغان گسرفتار نرگس به محرگاه چو از خواب برآید - _آل چشم خمارین را سرخوش بگشایه تکبه به عصا داده به شوحی بفراید از نساهد کان جمنی: دل بسربایه مست است ولی عسربدم دبگسر نتماید زیسرا که صعربد سود هرگز بیمار آن تسازه بستقشه که لب جوی برسته . . سانا بیگی قاصدگی ماند خسته کزراه رسیده به لب آب شسته وز صدعة ره یک دو مه سا باش شکسته وان یک دو مه جا را سلب سبز به‌بسته وز آب همي پاک کندگرد ز رخسار خاک چسمن از آب روان آبنه‌دار است باد سحر از آتش سالیه پار است گاشن ز شمیم گل یغمای تتار است.. صحن چم و بستان پرنقش و نگار است زین سا که سمن بوی دم باد بهار است مانا وزد از خاک در حسیدر کرار توقیع ادب آيت فر دفشتر تسمجیه .. فهرست هنر کز کرم مسقصد تجرید

(- نگ -سرووین

مها ۱۳

دیران فعن مخز علم آیت تفرید .. طنفرای وفااصل صفا س‌نی تأنید گردون سخا جرخ حیا نقطة توحید پسیراب؛ دبن بای ایمان شه اپرار هم رزق جهان راست کفیل از کف کافی ."هم درد نهان راست طبیب از دم شافی برعهد ازل نا به ابد فاید ووافی . مسرآت جمال اللسه از طبنت صافی شخصی است مجسم شده از روح اضافی وین نکته ندانه کسي الا که علپوار شه آهن از او در کف داود منرد .. ز اوشد به لیل آتش نمرود مبرد بسابی ز رباض کسرهش خسلد مخلد .. آبسی ز شرار سغطش نار مژّبد گردید ز سرپنجا او شمس افق رد گر کرد قمر را به دو نیم احبد مختار که عيسي مریم شد و گه موسی عمران گه نوح نجی ‏ گشت گهی گشت سلیمان گه بوسف مصری شب و گه والي کنمان الجمله پهر دور به یک طور ز پسنهان گردید عیان آن شه ذوالفزه والشان وین نبست تباسخ بنگر نیک در اخبار ای بافته فرق فنک از مقدم تور تاج "7 وی گنت اور تو غم از شش جهت احراج از سددره دو صله ره بودت برتر منهاج ..."هم مالک افلاکی و هم سالک معراج هم قلزم نوحیدی و هم گوهر مواج هم نس تجریدی هم دفتر انوار ستوار ز دستور توثه استن اسلام ...از عصمت ترگشت حرم حالي از اصنام آنسان که نکردنه به اولاد تو ا کرام انسعام ابسلهم ال هن الانعام جاری شود از حکم نو ارواح در اجسام ساری شود از امسر تو انوار در ابعار اي نه فلک اندر خم چرگان تو جون گو وی جشمه کوثر زیم جود تو یک بر خحاری بود از گلشن اغلاق نو مینو .. رشحی بود از چشمه احسان نو آمو جز سوی تو عبرت نکند سوی کی رو کاندر در جهان نیست کسی غیر نواش بار

۱۳ دیوان: عبرت نالینی

مسمط در مدح حضرت علی(ع) ۵

بازآمد مه اردی عام کاوه بدست.... پشت ضعاک دی از ستلوت نیروش شکست پس فریدون وش بر تخته گه او بنشست. ... مي چرل خون سیاوش کنرن مي‌بایست خورد بر یاد لب جم بنوای بربط شید هویدا به چمن رایث کیکارسی ... مي‌دهد باغ نان از فمن بتامیرسی می‌زند سرو دم از حکمت جالینوسي خاک افکننده بسرو میغعزن دقیانرسی بی گوهر شده در آب چو نغواصان بط خوش‌گرانه‌است جوانی زسراین عالم پیر شده از یحیی المونی خحط ریحان تفسیر ای که از آیت رحمت شده روبت تعبیر ..."در چمن موسم گل لاله صفت سافرگیر پیش از آن کت دند از لالا رخ سبزه خط ای‌سی چشم نوجون‌صادودهانت چون هیم ۳" قوس ابروی تو نون حلق گبسوی تو جیم پشت من از الف قاه نو جون دال دو نیم "نفطا خال تو بر صفحه رخسار چو سیم آن چنال ات که برگل چکد از مشگ نقط لی موی من اي ماه ختن شا حجاز شررری شور یمن سور کخ آشوب طراز وی نکویان عدف را به رخت روی نیاز . . قد برافراز که سرو از نو بیاموزد ناز رخ برافروز که ماه از تو نیفند به غلط هله‌ای طوطی طاووس رخ و کبک خرام ‏ باز در فم منشین خیز و از آن ون همام بفشان از گلوی بسط بشاط اندر چام تابه شادی زبی مدحت سالار انام جامه برگیرم و بر خامه زنم سرخوش قط ۱ شه دین حیدر کرار علی شالی .. دل حسق مسخزن اسبرارولي والی آنکه از رنبه چو در هلق ندیدش تالي ‏ . به غلو خواند ورا حالق سبحان عالی بي‌خبر زانگه در این ره بود اولا اوسیل بافت از همت ار بای دین استحگام گشت از عصمت او کمبه تهی از اصنام

ان سم - نو

سط ۳۳

هادی الخساق الی الحق ملاذالاسلام. . آنکه با نص جلی بر همه خلق اسام از پس احمد مختار همین اوست فقط

اوست در عالم ارواح به اطباق دلیل اوست در عالم اجسام به ارزاق کفیل

ارست مصدانی کلام‌الله و مصباح سبیل ‏ . تا بدوزد بیرش خلعت مجدو تفضیل بود خیاط ید قدرت و عکبت مخیط

بسافته انفس آفاق از او نظم و نسق سوی او راه تمودند رسولان فرق

او بود مصدر و کونین ز دانش مشتق .. سق نباشد بجزاو او نبود شیر از حق فاش تر زین نتوان گفت بنابر احوط

هشت او بر سر آدم ز گرامت دبهیم.. کرد او خلوت" خلت به بر ابراهیم

ور اوبود که بنموده نجلی به حکیم ... هرچه در پبحر قکر موطه زند عقل سلیم

صفت ذات وی او را نشرد مستتبط

بسرد نسور رخ او رنگ ظلام از آفاق .7 اوست در برج شرف کوکب اول اشراق

خیل ارواح مکرم به حضورش مشبتاق. ۰ "بسته ذرات الستي به جنابش میثاق داده او خیل رسل را به رسالت سرخط

ای به حفانیت از ماه مقر تا قباهی,.., ., می‌گند.جلمت امگان به فلت کسرناهی

چوذ خدا هسث ز سر علنث آگاهی ..."همم بود سین نو مخزن سرالاهی هم بود قلب تو مر وخی خدا را مهبظط

همه کس در طلب تست‌چه‌هشیاروچه مست ."همه جا جلوهگه تست چه با وچه پست

گنت بهرت ز ازل فرض به ذرات الست.... فرق ز امکان وجوبت نتران داد که هست زان یکی رتبدات اعلاء وز این یک الخط

صد ره از سدره نو را هست فراثر منهاج پله‌ای از شرفت رشگ هزاران صعراج

داد ختم رسل اندر شب معراجت باج . عکسی از پرتو انوار تر شمس و هاچ نمي از قلزم